(گُ دَ ) (مص م . ) اندیشیدن ، خیال کردن .
گمانیدن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
گمانیدن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) گمان کردن. اعتقاد داشتن. اندیشیدن. باور کردن :
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان.
به دانش چنانچون بسال اندکم.
که هر کس چنانت گماند که اوست.
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان.
فردوسی.
همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم.
اسدی.
نبایدکه بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گماند که اوست.
اسدی.
فرهنگ عمید
۱. گمان کردن.
۲. اندیشیدن.
۳. خیال کردن.
۲. اندیشیدن.
۳. خیال کردن.
کلمات دیگر: