fit
گنجیدن
فارسی به انگلیسی
to be contained
فرهنگ فارسی
جاگرفتن، چیزی درجائی یامیان چیزدیگر
۱ - جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی : بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ ۲ - جمع شدن گرد آمدن : چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب . ( مسعود سعد ) ۳ - راست آمدن صدق کردن : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد . یا در پوست نگنجیدن . بسیار شاد بودن .
۱ - جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی : بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ ۲ - جمع شدن گرد آمدن : چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب . ( مسعود سعد ) ۳ - راست آمدن صدق کردن : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد . یا در پوست نگنجیدن . بسیار شاد بودن .
فرهنگ معین
(گُ دَ ) (مص ل . ) جا شدن ، جا گرفتن .
لغت نامه دهخدا
گنجیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) جا گرفتن مظروفی در ظرفی . درآمدن چیزی در چیزی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). راست آمدن چیزی در چیزی . محاط شدن . (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان .
چنین گفت کین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست .
چو سازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی در جهان آن سپاه .
وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان .
دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است . (قصص الانبیاء ص 228).
و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی ... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت .
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد
مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی .
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست جو نگنجد درجهان .
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی .
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری .
در اوراق سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال .
ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. (گلستان ). || مجازاً سزاواری و لیاقت .(چراغ هدایت ) (آنندراج ). || فراهم آورده شدن . (ناظم الاطباء). جمع شدن . فراهم آمدن :
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب .
|| تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل . || آکنده شدن و پر گشتن . (ناظم الاطباء). || راست آمدن .صدق کردن . درست بودن :
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی .
هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشکر از یک سوار.
- در پوست خود نگنجیدن ؛کنایه از بسیار شاد بودن :
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست .
- درگنجیدن ؛ گنجیدن :
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد.
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.
- امثال :
به گنجشک گفتند منار به شکمت ، گفت چیزی بگو که بگنجد .
مقراض که آلت جدایی است
در نامه ٔ دوستان نگنجد.
یک خانه دو میهمان نگنجد .
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان .
فردوسی .
چنین گفت کین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست .
فردوسی .
چو سازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی در جهان آن سپاه .
فردوسی .
وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان .
منوچهری .
دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است . (قصص الانبیاء ص 228).
و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی ... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت .
سنائی .
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد
مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 592).
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
خاقانی .
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی .
نظامی .
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست جو نگنجد درجهان .
مولوی .
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی .
سعدی (طیبات ).
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری .
سعدی (طیبات ).
در اوراق سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال .
سعدی (بوستان ).
ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. (گلستان ). || مجازاً سزاواری و لیاقت .(چراغ هدایت ) (آنندراج ). || فراهم آورده شدن . (ناظم الاطباء). جمع شدن . فراهم آمدن :
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب .
مسعودسعد.
|| تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل . || آکنده شدن و پر گشتن . (ناظم الاطباء). || راست آمدن .صدق کردن . درست بودن :
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی .
منوچهری .
هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشکر از یک سوار.
نظامی .
- در پوست خود نگنجیدن ؛کنایه از بسیار شاد بودن :
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست .
نظامی .
- درگنجیدن ؛ گنجیدن :
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد.
سوزنی .
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.
عطار.
- امثال :
به گنجشک گفتند منار به شکمت ، گفت چیزی بگو که بگنجد .
مقراض که آلت جدایی است
در نامه ٔ دوستان نگنجد.
؟
یک خانه دو میهمان نگنجد .
کمال خجندی .
گنجیدن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) جا گرفتن مظروفی در ظرفی. درآمدن چیزی در چیزی. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). راست آمدن چیزی در چیزی. محاط شدن. ( ناظم الاطباء ) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان.
نگنجد همی در سرای نشست.
نگنجد همی در جهان آن سپاه.
ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان.
و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... ( تاریخ بخارای نرشخی ص 58 ). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 62 ).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت.
مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
که در درزش نمی گنجید موئی.
دو ریاست جو نگنجد درجهان.
کاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438 ).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی.
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
که دارد پس پرده چندین جمال.
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان.
فردوسی.
چنین گفت کین مرد صورت پرست نگنجد همی در سرای نشست.
فردوسی.
چو سازد به دشت اندرون بارگاه نگنجد همی در جهان آن سپاه.
فردوسی.
وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان.
منوچهری.
دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216 ). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565 ). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است. ( قصص الانبیاء ص 228 ).و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... ( تاریخ بخارای نرشخی ص 58 ). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 62 ).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت.
سنائی.
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجدمرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 592 ).
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
خاقانی.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی که در درزش نمی گنجید موئی.
نظامی.
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان دو ریاست جو نگنجد درجهان.
مولوی.
جام می هستی شیخ است ای فلیوکاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438 ).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی.
سعدی ( طیبات ).
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی ( طیبات ).
در اوراق سعدی نگنجد ملال که دارد پس پرده چندین جمال.
سعدی ( بوستان ).
ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. ( گلستان ). || مجازاً سزاواری و لیاقت.( چراغ هدایت ) ( آنندراج ). || فراهم آورده شدن. ( ناظم الاطباء ). جمع شدن. فراهم آمدن : فرهنگ عمید
۱. جا گرفتن چیزی در جایی یا میان چیز دیگر.
۲. درست بودن، درست درآمدن.
۳. جا داشتن.
۲. درست بودن، درست درآمدن.
۳. جا داشتن.
پیشنهاد کاربران
دکتر کزازی در مورد واژه ی گنجیدن می نویسد : ( ( گنجیدن ، در زبان پهلوی ، ونچیتن winčītan می توانسته است بود . ستاگ واژه ونچ vinč است . هینینگ ، ایرانشناس آلمانی ، این ستاگ را با وچ vič در سانسکریت به معنی "در بر گرفتن "، " بخود پذیرفتن " سنجیده است . ) )
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 178 )
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 178 )
کلمات دیگر: