کلمه جو
صفحه اصلی

عمل دار

فرهنگ فارسی

( صفت ) حاکم محلی مامور دیوانی ( در هند نیز مستعمل است ) .

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع - فا. ] (ص فا. ) والی ، حاکم ، تحصیل دار مالیات .

لغت نامه دهخدا

عمل دار. [ ع َ م َ ] ( نف مرکب ) عامل و متصدی. ( آنندراج ). تحصیلدار و خراجدار و کسی که مالیات را جمعمی کند و مأمور دیوانی. ( ناظم الاطباء ) :
وین فلک گرچه بد عمل داریست
هم به نیکی حساب من رانده ست.
خاقانی.
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کهترین عملدارم.
خاقانی.
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا بخدمت می کشیدند.
نظامی.
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان از این به بازبینند.
نظامی.
عمل خانه دل بفرمان توست
زبان خود عملدار دیوان توست.
نظامی.
|| شحنه. ( زمخشری ).


کلمات دیگر: