الفغده. [اَ ف َ دَ / دِ ] ( ن مف ) نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. ( فرهنگ اسدی ). اندوخته. ( فرهنگ اوبهی ). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود :
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده خود همی خوردمی.
گلو را ز رسی بسر برمبر .
و آمد این خرگوش را الفغده پیش.
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده خود همی خوردمی.
ابوشکور.
بیلفنج وز الفغده خویش خور گلو را ز رسی بسر برمبر .
ابوشکور ( از فرهنگ اسدی ذیل رس ).
شیر غژم آورد جست از جای خویش و آمد این خرگوش را الفغده پیش.
رودکی.