کلمه جو
صفحه اصلی

ممسوح

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) مسح شده دست مالیده . ۲ - آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود ۳ - ( صفت ) بسیار دروغگوی .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) مسح شده ، دست مالیده . ۲ - (ص . ) بسیار دروغگو.

لغت نامه دهخدا

ممسوح. [ م َ ] ( ع اِ ) رخسار. ( منتهی الارب )( آنندراج ). روی و رخسار. ( ناظم الاطباء ). || عرق و خوی. || ( ص ) دستار درشت. || ممسح ؛ بسیار دروغگوی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || آنکه چشم و حاجب ندارد.آنکه روی او برابر و مالیده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || درم ساده بی نقش. || مالیده به روغن و مانند آن. || متبرک آفریده. || شوم آفریده شده. ( منتهی الارب ). زشت و مشؤوم و خلقتش دیگرگون شده. ( از اقرب الموارد ). || مرد بسیار سیر و سفر. ( منتهی الارب ). کثیرالسیاحه. ( ترجمه ترکی قاموس ). مسیح. ( منتهی الارب ). || یاقوت یا لعل ممسوح ؛ آن است که آن را بشکل مدور یا مربع یا مسدس یا مکعب تراشیده باشند و اگر در شکل آن تصرفی نکرده باشند عجمی گویند. ( جواهرنامه ) : در میان تحف لعلی ممسوح که او را از آباء و اجداد فتوح رسیده بود... ( جهانگشای جوینی ).

ممسوح. [ م َ ] ( ع ص ) مسح شده. دست مالیده شده. ( ناظم الاطباء ). || ساده کرده. ( مهذب الاسماء ). || آنکه عورت جای ( شرمگاه ) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن. مجبوب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

ممسوح . [ م َ ] (ع اِ) رخسار. (منتهی الارب )(آنندراج ). روی و رخسار. (ناظم الاطباء). || عرق و خوی . || (ص ) دستار درشت . || ممسح ؛ بسیار دروغگوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آنکه چشم و حاجب ندارد.آنکه روی او برابر و مالیده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درم ساده ٔ بی نقش . || مالیده به روغن و مانند آن . || متبرک آفریده . || شوم آفریده شده . (منتهی الارب ). زشت و مشؤوم و خلقتش دیگرگون شده . (از اقرب الموارد). || مرد بسیار سیر و سفر. (منتهی الارب ). کثیرالسیاحه . (ترجمه ٔ ترکی قاموس ). مسیح . (منتهی الارب ). || یاقوت یا لعل ممسوح ؛ آن است که آن را بشکل مدور یا مربع یا مسدس یا مکعب تراشیده باشند و اگر در شکل آن تصرفی نکرده باشند عجمی گویند. (جواهرنامه ) : در میان تحف لعلی ممسوح که او را از آباء و اجداد فتوح رسیده بود... (جهانگشای جوینی ).


ممسوح . [ م َ ] (ع ص ) مسح شده . دست مالیده شده . (ناظم الاطباء). || ساده کرده . (مهذب الاسماء). || آنکه عورت جای (شرمگاه ) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن . مجبوب . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


فرهنگ عمید

۱. مالیده و لمس شده.
۲. مساحت شده.

پیشنهاد کاربران

در فقه و حقوق به معنای کسی که نه آلت تناسلی مرد را دارد و نه آلت تناسلی زن را دارد

در فقه و حقوق به معنی کسی که نه آلت تناسلی مرد را دارد و نه آلت تناسلی زن را


کلمات دیگر: