کلمه جو
صفحه اصلی

ملام

فرهنگ فارسی

( صفت ) ملامت شده ملوم .
زره پوش . زره پوشنده

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) سرزنش کردن . ۲ - (اِمص . ) سرزنش .
(مُ ) [ ع . ] (ص . ) ملامت شده ، ملوم .

(مَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) سرزنش کردن . 2 - (اِمص .) سرزنش .


(مُ) [ ع . ] (ص .) ملامت شده ، ملوم .


لغت نامه دهخدا

( ملاَّم ) ملاَّم. [ م ِ ] ( ع ص ) ( از «ل ء م » ) آنکه عذر ناکسان خواهد. مِلأَم. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ملأم شود.
ملام. [ م َ ] ( ع مص ) نکوهیدن. ملامة. لَوم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). مصدر میمی است به معنی ملامت کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ). و رجوع به ملامت شود. || ( اِمص ) نکوهش. سرزنش. ملامت. سرکوفت. بیغار. بیغاره. گواژه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
جواب دادم و گفتم مرا از آنچه گذشت
مکن ملامت ازایرا که نیست جای ملام.
فرخی.
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب و بر اسب نیست جای ملام.
فرخی.
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام.
فرخی.
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است.
منوچهری.
منزه است گه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز ملام.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال 459 ).
هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و ملام.
امیرمعزی ( ایضاً ص 463 ).
گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام.
امیرمعزی ( ایضاً ص 471 ).
آنکه بود اندر وزارت بی ملام و بی ملال
در ملال عمر او گشتی سزاوار ملام.
امیرمعزی ( ایضاً ص 476 ).
ملام نیست بر آن کس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح کریم نیست ملام.
سوزنی.
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی ملام.
سوزنی.
در صورتی که دیده جمالش صورنگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام.
خاقانی.
بر این موجبات بر مداومت اقداح مدام توفر می نمود و از قداح ملام توقی نمی کرد.( جهانگشای جوینی ).
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام.
سعدی.
- بی ملام ؛ بدون نکوهش. بدون سرزنش. آنچه نکوهش و سرزنش را سزاوار نباشد :
دل در ستایش هنرش هست بی ملال
جان در پرستش خردش هست بی ملام.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 468 ).
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام.

ملام . [ م َ ] (ع مص ) نکوهیدن . ملامة. لَوم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مصدر میمی است به معنی ملامت کردن . (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به ملامت شود. || (اِمص ) نکوهش . سرزنش . ملامت . سرکوفت . بیغار. بیغاره . گواژه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جواب دادم و گفتم مرا از آنچه گذشت
مکن ملامت ازایرا که نیست جای ملام .

فرخی .


روز میدان ترا به رنج کشد
اسب و بر اسب نیست جای ملام .

فرخی .


گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام .

فرخی .


غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است .

منوچهری .


منزه است گه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز ملام .

امیرمعزی (دیوان چ اقبال 459).


هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و ملام .

امیرمعزی (ایضاً ص 463).


گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام .

امیرمعزی (ایضاً ص 471).


آنکه بود اندر وزارت بی ملام و بی ملال
در ملال عمر او گشتی سزاوار ملام .

امیرمعزی (ایضاً ص 476).


ملام نیست بر آن کس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح کریم نیست ملام .

سوزنی .


گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی ملام .

سوزنی .


در صورتی که دیده جمالش صورنگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام .

خاقانی .


بر این موجبات بر مداومت اقداح مدام توفر می نمود و از قداح ملام توقی نمی کرد.(جهانگشای جوینی ).
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .

سعدی .


- بی ملام ؛ بدون نکوهش . بدون سرزنش . آنچه نکوهش و سرزنش را سزاوار نباشد :
دل در ستایش هنرش هست بی ملال
جان در پرستش خردش هست بی ملام .

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 468).


بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام .

امیرمعزی (ایضاً ص 473).


گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال .

امیرمعزی (ایضاً ص 447).


|| (اِ) جای ملامت . (غیاث ) (آنندراج ).

ملام . [ م ُ ] (ع ص ) نکوهش کرده شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

سرزنش کردن.
ملوم، ملامت شده.

سرزنش کردن.


ملوم؛ ملامت‌شده.



کلمات دیگر: