انباغ. [ اَم ْ ] ( ص ، اِ ) شریک. ( فرهنگ فارسی معین ). || دو زن را گویند که در نکاح یک مرد باشند، و هر یک از ایشان مر دیگری را انباغ باشد. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) ( از مؤید الفضلاء ) ( از شرفنامه منیری ). ضره. ( دهار ) آموسنی. ( ناظم الاطباء ). وسنی. هوو. هبو. بنانج. ( یادداشت مؤلف ). بهندی سوکن نامند. ( شرفنامه منیری ). بهندی سوت گویند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). و رجوع به انباز شود.
انباغ. [ اِم ْ ] ( ع مص ) بسیار شدآمد نمودن بشهری. ( از منتهی الارب ). بسیار آمدشد نمودن در شهری. ( ناظم الاطباء ). تردد بسیار بشهری. ( از اقرب الموارد ). || برآوردن آرد را از سوراخ پرویزن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).