( صفت ) ۱ - کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام ۲ - دراز و باریک . ۳ - زیبا : [ چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل . ] ( منوچهری . د . چا . ۵۵ : ۲ )
ممشوق
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بلند قامت . ۲ - زیبا.
لغت نامه دهخدا
ممشوق. [ م َ ] ( ع ص ) سبک گوشت. ( منتهی الارب ) آنندراج ). رجل ممشوق ؛ مرد سبک گوشت.( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || اسب دراز باریک میان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || قد ممشوق ؛ قد دراز و باریک. ( از اقرب الموارد ). || کشیده بالا. ( مهذب الاسماء ). زیبا و باریک اندام :
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
تو معشوق ممشوق ماعاشقانی.
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ماعاشقانی.
منوچهری.
بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را بسمل کردمی. ( سندبادنامه ص 150 ). || نره دراز باریک. ( آنندراج ): قضیب ممشوق ؛ نره دراز و باریک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || به معنی «باریک و دراز» : دویدم و خواستم که من بوسه بر پای تو دهم قضیب ممشوق در دست داشتی بر ناف من زدی ، اکنون می خواهم که عوض آن باززنم. ( قصص الانبیاء ص 236 ). سید عالم فرمود: یا علی ! بلال را بفرما تا به خانه فاطمه رود و قضیب ممشوق بیاورد. ( قصص الانبیاء ص 236 ).فرهنگ عمید
بلندبالا و باریک اندام.
کلمات دیگر: