صطخر. [ ص ِ طَ ] ( اِخ ) مخفف اصطخر است :
چو شد روشنک سوی شهر صطخر
پذیره شدش هر که بودیش فخر.
که گردن کشان را بدان بود فخر.
بسر برنهاد آن کیی تاج فخر.
ز شاهان همی داستانها زدند.
چو شد روشنک سوی شهر صطخر
پذیره شدش هر که بودیش فخر.
فردوسی.
سوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه گردن کشان را بدان بود فخر.
فردوسی.
ز کرمان بیامد بشهر صطخربسر برنهاد آن کیی تاج فخر.
فردوسی.
چنین تا به شهر صطخر آمدندز شاهان همی داستانها زدند.
فردوسی.
رجوع به استخر شود.