کلمه جو
صفحه اصلی

زخر

فرهنگ فارسی

دریای بسیار آب و پر . وادی که آب در آن موج میزند

لغت نامه دهخدا

زخر. [ زُ ] ( ع مص ) یخنی نهادن. ( دهار ). و رجوع به زخار، زخیرة و زخائر شود.

زخر. [ زَ ] ( ع مص ) این کلمه در اصل دلالت بر ارتفاع و بلندی کند. ( از مقاییس اللغة ج 3 ص 50 ). || پر شدن دریا از آب. ( منتخب اللغات ). زیاد شدن و بسیار گردیدن دریا. ( از ترجمه قاموس ). پر شدن و مالامال شدن دریا. ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ). پر شدن دریا از آب و موج زدن. ( از منتهی الارب ). پر شدن دریا و رود از آب. ( غیاث اللغات ). پر شدن دریا از آب و موج. ( آنندراج ). زخر و زخور و زخیر، پر شدن و بلند شدن امواج دریا. ( از متن اللغة ). رجوع به زخور و زخیر شود. || دراز شدن و بلند گردیدن رودبار. ( از ترجمه قاموس ). نیک دراز و بسیارآب گردیدن رودبار. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). بالا آمدن و مد رود. ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). و آن رود را زاخر و زخار گویند. ( از متن اللغة ). || بمجاز، پر کردن چیزی را. ( منتخب اللغات ) ( از ترجمه قاموس ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || ( بمجاز ) بجوش آمدن دیگ. ( از منتهی الارب ) ( از ترجمه قاموس ) ( آنندراج ) ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || ( بمجاز ) بجوش آمدن جنگ. ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از ترجمه قاموس ). بجوش آمدن و گرم شدن جنگ. ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( بمجاز ) بخروش آمدن گروه بجهت نفیر یا جنگ. ( از ترجمه قاموس ). بجوش آمدن قوم جهت نفیر و برآمدن یا جهت جنگ. || ( بمجاز ) دراز شدن روییدنی ( نبات ). ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از ترجمه قاموس ). بالیدن و انبوه شدن گیاه. ( منتخب اللغات ). کوالیدن و شکوفه آوردن گیاه. ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ). || ( بمجاز ) فخر کردن : زخر الرجل بما عنده ؛ یعنی فخر کرد مرد به اوصافی که با خود داشت . مثل تَزَخْوُر از باب تفعلل. ( از ترجمه قاموس ). فخر کردن کسی به چیزی که دارد.( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || ( بمجاز ) دراز شدن و کشیده شدن پا. ( از لسان العرب ) ( از متن اللغة ). و رجوع به تاج العروس شود. || ( بمجاز ) غلبه کردن بر دیگری در مفاخرة. گویند: «زاخره فزخره »؛ یعنی با او مفاخرت کرد و بر او پیروز شد. ( از متن اللغة ) ( از محیط المحیط ) ( از ترجمه قاموس ) ( از منتهی الارب ). غالب آمدن کسی را در فخر. ( آنندراج ). || ( بمجاز ) شاد گردانیدن کسی را: زخر الرجل ؛ شادگردانید او را. ( از ترجمه قاموس ) ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از محیط المحیط ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || ( بمجاز ) فربه گردانیدن و رونق دادن گیاه شتر را. گویند: «زخر العشب المال »؛ یعنی فربه گردانید گیاه شتران را و رونق داد. ( از منتهی الارب ). فربه گردانیدن گیاه شتران را و رونق دادن. ( آنندراج ) ( از محیط المحیط ) ( از ترجمه قاموس ). فربه گردانیدن گیاه شتر را. ( از متن اللغة ). || ( بمجاز ) بر باد دادن چیزهای ریز و خرد را: «زخر الدق »؛ یعنی بر باد داد ریزها را. ( از منتهی الارب ) ( از محیط المحیط )( از اقرب الموارد ). پرانیدن ریزها در باد. ( از ترجمه قاموس ). بر باد دادن دانه های خرد بوسیله چنگال ( مذراة ). ( از متن اللغة ). برباد دادن چیزی. ( از المعجم الوسیط ). || ( ص ) ریشه عالی. نژاد بلند ونامی : عِرْق زاخر؛ اصل شریف بلند. ( از متن اللغة ).

زخر. [ زَ ] (ع مص ) این کلمه در اصل دلالت بر ارتفاع و بلندی کند. (از مقاییس اللغة ج 3 ص 50). || پر شدن دریا از آب . (منتخب اللغات ). زیاد شدن و بسیار گردیدن دریا. (از ترجمه ٔ قاموس ). پر شدن و مالامال شدن دریا. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). پر شدن دریا از آب و موج زدن . (از منتهی الارب ). پر شدن دریا و رود از آب . (غیاث اللغات ). پر شدن دریا از آب و موج . (آنندراج ). زخر و زخور و زخیر، پر شدن و بلند شدن امواج دریا. (از متن اللغة). رجوع به زخور و زخیر شود. || دراز شدن و بلند گردیدن رودبار. (از ترجمه ٔ قاموس ). نیک دراز و بسیارآب گردیدن رودبار. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بالا آمدن و مد رود. (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). و آن رود را زاخر و زخار گویند. (از متن اللغة). || بمجاز، پر کردن چیزی را. (منتخب اللغات ) (از ترجمه ٔ قاموس ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || (بمجاز) بجوش آمدن دیگ . (از منتهی الارب ) (از ترجمه ٔ قاموس ) (آنندراج ) (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || (بمجاز) بجوش آمدن جنگ . (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از ترجمه ٔ قاموس ). بجوش آمدن و گرم شدن جنگ . (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (بمجاز) بخروش آمدن گروه بجهت نفیر یا جنگ . (از ترجمه ٔ قاموس ). بجوش آمدن قوم جهت نفیر و برآمدن یا جهت جنگ . || (بمجاز) دراز شدن روییدنی (نبات ). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از ترجمه ٔ قاموس ). بالیدن و انبوه شدن گیاه . (منتخب اللغات ). کوالیدن و شکوفه آوردن گیاه . (از آنندراج ) (از منتهی الارب ). || (بمجاز) فخر کردن : زخر الرجل بما عنده ؛ یعنی فخر کرد مرد به اوصافی که با خود داشت . مثل تَزَخْوُر از باب تفعلل . (از ترجمه ٔ قاموس ). فخر کردن کسی به چیزی که دارد.(آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || (بمجاز) دراز شدن و کشیده شدن پا. (از لسان العرب ) (از متن اللغة). و رجوع به تاج العروس شود. || (بمجاز) غلبه کردن بر دیگری در مفاخرة. گویند: «زاخره فزخره »؛ یعنی با او مفاخرت کرد و بر او پیروز شد. (از متن اللغة) (از محیط المحیط) (از ترجمه ٔ قاموس ) (از منتهی الارب ). غالب آمدن کسی را در فخر. (آنندراج ). || (بمجاز) شاد گردانیدن کسی را: زخر الرجل ؛ شادگردانید او را. (از ترجمه ٔ قاموس ) (از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از محیط المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || (بمجاز) فربه گردانیدن و رونق دادن گیاه شتر را. گویند: «زخر العشب المال »؛ یعنی فربه گردانید گیاه شتران را و رونق داد. (از منتهی الارب ). فربه گردانیدن گیاه شتران را و رونق دادن . (آنندراج ) (از محیط المحیط) (از ترجمه ٔ قاموس ). فربه گردانیدن گیاه شتر را. (از متن اللغة). || (بمجاز) بر باد دادن چیزهای ریز و خرد را: «زخر الدق »؛ یعنی بر باد داد ریزها را. (از منتهی الارب ) (از محیط المحیط)(از اقرب الموارد). پرانیدن ریزها در باد. (از ترجمه ٔ قاموس ). بر باد دادن دانه های خرد بوسیله ٔ چنگال (مذراة). (از متن اللغة). برباد دادن چیزی . (از المعجم الوسیط). || (ص ) ریشه ٔ عالی . نژاد بلند ونامی : عِرْق زاخر؛ اصل شریف بلند. (از متن اللغة).


زخر. [ زُ ] (ع مص ) یخنی نهادن . (دهار). و رجوع به زخار، زخیرة و زخائر شود.



کلمات دیگر: