مترادف خط کشیدن : قلم گرفتن، خط خوردن، خط زدن، حذف کردن، محو کردن، برطرف کردن، گذشتن، صرف نظر کردن، رسم کردن خط
خط کشیدن
مترادف خط کشیدن : قلم گرفتن، خط خوردن، خط زدن، حذف کردن، محو کردن، برطرف کردن، گذشتن، صرف نظر کردن، رسم کردن خط
فارسی به انگلیسی
line, mark
to draw a line, to cross out
فارسی به عربی
لحظة
مترادف و متضاد
حذف کردن، محو کردن، برطرف کردن
گذشتن، صرفنظر کردن
رسم کردن (خط)
۱. قلم گرفتن، خط خوردن، خط زدن
۲. حذف کردن، محو کردن، برطرف کردن
۳. گذشتن، صرفنظر کردن
۴. رسم کردن (خط)
اراستن، پوشاندن، استر کردن، خط دار کردن، تراز کردن، خط کشیدن، خط انداختن در
خط کشیدن، چوبخط زدن، خطنشان گذاردن، نسیه بردن
قلم گرفتن، خط خوردن، خط زدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - رسم کردن خط . ۲ - محو کردن بر طرف ساختن .
لغت نامه دهخدا
خطکشیدن. [ خ َ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) محو و ناپدید کردن. ( آنندراج ). متروک کردن و برطرف ساختن. ( غیاث اللغات ). ابطال کردن. خط بطلان کشیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
تا جان بود مرا غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش خطبر جهان کشم.
خط درکش زهدپروران را.
خیز و شب بر خط مزور کش.
که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل.
می کشم درحساب وعده او
خط ز مژگان همیشه بر دیوار.
- || او را از دست رفته پنداشتن : خواجه گفت : افتاده باش وآن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه بایدکشید. ( تاریخ بیهقی ).
- خط کشیدن بر اهل خطا ؛ بخشش گناهان. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) :
خطی کشید بر اهل خطا بعهده ملک
که پادشاه خطا نگذرد ز خط وفا.
پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم.
عالم یکیست خطکشیده خدای خلق
وآن خط را میانه و آغاز و منتهی است.
نرم میشد باد کآنجا می رسید.
جهد کن تا درون خط باشی.
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
که بر لاله ز عنبر خط کشیدی.
تا نفس خط می کشد این صفحه باطل میشود.
تا جان بود مرا غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش خطبر جهان کشم.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
می تا خط ازرق قدح کش خط درکش زهدپروران را.
خاقانی ( از آنندراج ).
روز و شب جز خط مزور نیست خیز و شب بر خط مزور کش.
خاقانی.
ندانم از چه گلست آن نگار یغمائی که خط کشید بر اوصاف نیکوان چگل.
سعدی.
- خط بر دیوار کشیدن ؛ حفظاعداد کردن. ( آنندراج ).می کشم درحساب وعده او
خط ز مژگان همیشه بر دیوار.
شاپور ( از آنندراج ).
- خط برکشیدن بر چیزی یا کسی ؛ او را بحساب نیاوردن.- || او را از دست رفته پنداشتن : خواجه گفت : افتاده باش وآن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه بایدکشید. ( تاریخ بیهقی ).
- خط کشیدن بر اهل خطا ؛ بخشش گناهان. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) :
خطی کشید بر اهل خطا بعهده ملک
که پادشاه خطا نگذرد ز خط وفا.
سوزنی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبایر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
|| رسم کردن خط.ترسیم خط. شکل خط دادن : عالم یکیست خطکشیده خدای خلق
وآن خط را میانه و آغاز و منتهی است.
ناصرخسرو.
هود گرد مؤمنان خطی کشیدنرم میشد باد کآنجا می رسید.
مولوی.
هر کجاخط مشکلی بکشندجهد کن تا درون خط باشی.
سعدی.
|| کنایه از ریش برآوردن. ( غیاث اللغات ) :آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
نهادی خار غم آن لحظه ٔگل راکه بر لاله ز عنبر خط کشیدی.
ابن یمین.
|| نوشتن. ( غیاث اللغات ). رقم کردن. ( آنندراج ) : تا نفس خط می کشد این صفحه باطل میشود.
میرزا بیدل ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: