کلمه جو
صفحه اصلی

تراش


مترادف تراش : تراشه، خراش

فارسی به انگلیسی

facet, scrape, shave, shaving, resection, lop, paring, curettage

shave, shaving, lop, paring, curettage


facet, scrape, shave, shaving


فارسی به عربی

حلاقة , خدش , مظهر

مترادف و متضاد

scratch (اسم)
خراش، خدشه، چرک نویس، تراش

shaving (اسم)
اصلاح، تراشه، تراش، صورت تراشی، چیز تراشیده

shave (اسم)
تراش، ریش تراشی

excoriation (اسم)
پوست رفتگی، تراش

rasure (اسم)
زدودگی، تراش

exfoliation (اسم)
تراش

تراشه


خراش


۱. تراشه
۲. خراش


فرهنگ فارسی

تراشیدن
تراشیدن۱- ( اسم ) تراشیدن : تراش فلزات . ۲- ( اسم ) در بعضی ترکیبات بجای (( تراشنده ) ) آید قلمتراش مو تراش چوب تراش سنگتراش .

لغت نامه دهخدا

تراش. [ ت َ ] ( اِمص ، اِ ) طمع و توقع. ( برهان ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ رشیدی ). کنایه از طمع باشد. ( انجمن آرا ) :
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.
ناصرخسرو.
در تراش اهل طمع خوش دل خراش افتاده اند
میکنم هموار خود را در تراش دیگرم.
ظهوری ( از فرهنگ رشیدی ) ( از آنندراج ).
|| شکل ِ تراشیدن. شکل تراشیدگی. طرز تراشیدن چیزی ، چون تراش قلم و تراش الماس و تراش شانه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : و بزمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. ( نوروزنامه منسوب به خیام ). || تراشیدن چیزی. ( آنندراج ). اسم مصدر از تراشیدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || ( نف مرخم ) تراشنده. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). تراشنده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. ( ناظم الاطباء ).
- اشکال تراش ؛ کسی که کاری را بر دیگران سخت و مشکل سازد و مانع پیشرفت کاری گردد.
- الماس تراش ؛ آلت یا کسی که الماس را تراش دهد. تراشنده الماس.
- بت تراش ؛ کسی که بت سازد. بتگر. سازنده صنم : آزر بت تراش که جواب حجت پسر نداشت بجنگش برخاست. ( گلستان ).
- بهانه تراش ؛ بهانه گیر. کسی که بهانه گیرد :
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد.
صائب ( از بهارعجم ).
- پنیرتراش ؛ آلتی برای تراشیدن پنیر از خیک.
- پیکرتراش ؛ مجسمه ساز. بتگر.
- خاراتراش ؛ که سنگ خارا تراشد و هموار سازد :
ز خاراتراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار.
نظامی.
- خاصه تراش ؛ دلاک مخصوص شاه یا امیر یا حاکم. رجوع به خاصه تراش شود.
- خودتراش ؛ آلتی که تیغه نازک و خردی در آن تعبیه کنند، تراشیدن موی صورت یا جز آن را.
- ریش تراش ؛ تراشنده ریش.
- || تیغ و جز آن که موی صورت را بدان تراشند.
- سخن تراش ؛ شاعر. ( ناظم الاطباء ). سخن پرداز.
- سرتراش ؛ سلمانی. کسی که سر دیگران را تراشد.
- سُم تراش ؛ تیغه آهنی با دسته بلند که نعلبندان سم ستوران را بدان تراشند و هموار سازند.
- سنگ تراش ؛ حجار. کسی که سنگ را به شکل های مختلف تراشد و هموار سازد.
- شانه تراش ؛ کسی که شانه چوبین سازد.
- قاشق تراش ؛ سازنده قاشق چوبین.

تراش . [ ت َ ] (اِمص ، اِ) طمع و توقع. (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). کنایه از طمع باشد. (انجمن آرا) :
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.

ناصرخسرو.


در تراش اهل طمع خوش دل خراش افتاده اند
میکنم هموار خود را در تراش دیگرم .

ظهوری (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ).


|| شکل ِ تراشیدن . شکل تراشیدگی . طرز تراشیدن چیزی ، چون تراش قلم و تراش الماس و تراش شانه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و بزمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). || تراشیدن چیزی . (آنندراج ). اسم مصدر از تراشیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (نف مرخم ) تراشنده . (بهار عجم ) (آنندراج ). تراشنده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
- اشکال تراش ؛ کسی که کاری را بر دیگران سخت و مشکل سازد و مانع پیشرفت کاری گردد.
- الماس تراش ؛ آلت یا کسی که الماس را تراش دهد. تراشنده ٔ الماس .
- بت تراش ؛ کسی که بت سازد. بتگر. سازنده ٔ صنم : آزر بت تراش که جواب حجت پسر نداشت بجنگش برخاست . (گلستان ).
- بهانه تراش ؛ بهانه گیر. کسی که بهانه گیرد :
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد.

صائب (از بهارعجم ).


- پنیرتراش ؛ آلتی برای تراشیدن پنیر از خیک .
- پیکرتراش ؛ مجسمه ساز. بتگر.
- خاراتراش ؛ که سنگ خارا تراشد و هموار سازد :
ز خاراتراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار.

نظامی .


- خاصه تراش ؛ دلاک مخصوص شاه یا امیر یا حاکم . رجوع به خاصه تراش شود.
- خودتراش ؛ آلتی که تیغه ٔ نازک و خردی در آن تعبیه کنند، تراشیدن موی صورت یا جز آن را.
- ریش تراش ؛ تراشنده ٔ ریش .
- || تیغ و جز آن که موی صورت را بدان تراشند.
- سخن تراش ؛ شاعر. (ناظم الاطباء). سخن پرداز.
- سرتراش ؛ سلمانی . کسی که سر دیگران را تراشد.
- سُم تراش ؛ تیغه ٔ آهنی با دسته ٔ بلند که نعلبندان سم ستوران را بدان تراشند و هموار سازند.
- سنگ تراش ؛ حجار. کسی که سنگ را به شکل های مختلف تراشد و هموار سازد.
- شانه تراش ؛ کسی که شانه ٔ چوبین سازد.
- قاشق تراش ؛ سازنده ٔ قاشق چوبین .
- قلمتراش ؛ چاقویی خرد که بدان قلم را تراشند.
- مضمون تراش ؛ کسی که معنی را از پیش خود گوید و جعل کند. (ناظم الاطباء).
- هنرتراش ؛ در بیت زیر بمعنی ضعیف کننده و ناچیزگیرنده ٔ هنر است :
به حسن و قبح جهانت چه کار افتاده ست
به عیب خلق مبین و هنرتراش مباش .

سالک یزدی (از بهار عجم ).


- یخ تراش ؛ آلتی که برای تراشیدن یخ پالوده بکار رود.
|| (ن مف مرخم ) تراشیده را گویند. (برهان ). تراشیده شده . (ناظم الاطباء).
- آجرِ تراش ؛ آجری که صیقلی شده باشد.
- الماس ِ تراش ؛ الماسی که آنرا تراش داده باشند.
- پاتراش ؛ که کاملاً تراشیده شده باشد، چون سر و روئی که موهای آن از بن تراشیده شده باشد.
- ناتراش ؛ ناتراشیده .کنایه از بی ادب و ناهموار. (آنندراج ).
|| (اِ) زائدی که هنگام آراستن چیزی برزده و تراشیده جدا کرده باشند، و آنرا تراشه و خراش و خراشه نیز گویند. (شرفنامه ٔمنیری ) :
عرش او بود محمد که شنودند از او
سخنش را دگران هیزم بودند و تراش .

ناصرخسرو.


|| افتخار. || نفع. (غیاث اللغات ) :
تیغ بلارک ارچه ز گوهر توانگر است
پیوسته هم ز پهلوی تیغت کند تراش .

سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).


|| میل . || تیغ دلاکی و چاقو. || حک و محکوک . (ناظم الاطباء). || آرایش . (غیاث اللغات ).

فرهنگ عمید

۱. = تراشیدن
۲. تراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): چوب تراش، ریش تراش، سنگ تراش، قلم تراش.
۳. (اسم مصدر ) تراشیدن: تراش فلزات.
۴. (اسم ) مدادتراش.

گویش مازنی

/teraash/ صاف و هموار ساختن بدنه ی چوب - مدادتراش

۱صاف و هموار ساختن بدنه ی چوب ۲مدادتراش


واژه نامه بختیاریکا

تِلاش؛ تلیش

پیشنهاد کاربران

تراش:pencil sharpener

Sharpener

مداد تراش، قلم سَرْکُنْ /sarkon/؛در گویش شهرستان بهاباد یعنی مداد تراش ، قلم تراش ، تیز و سر کننده قلم.


تراش ( ریش تراش. مدادتراش ) . وهر کلمه ایی آش داشته باشد. تورکی است. مثل خراش. داداش. آرخاداش. ماش. قاش. کاش. باش. یاش. آشتیانی ( دیگ آش ) . آشان. داشان.

ریشه ی واژه های #تراش #تراشیدن ✅

این واژه هم به اسم فارسی زده شده اما در ریشه یابی آن عاجزند

این واژه از بن تارماق یا درمک به معنی دریدن و درو کردن است
مصدر دریدن تراشیدن بخاطر وجود عدم اصالت و *ی* قبل پسوند مصدر , مصدر های جعلی هستند. 🛑
#تارماق - tarmaq : پنجه ی حیوانات درنده
#تاراش - taraş : در زمان قدیم به معنای غارت کردن بوده و بعدها معنای تیغ زدن نیز بر آن اضافه شد
تراش ( به صورت تراش وارد زبان فارسی شده است , از مصدر تارماق ) ❇️

Ulusal s�zl�k T�rkcə - Farsca ( Eldar Fənni )

این واژه در ترکی به تراشیدن قلم یا مداد مورد استفاده واقع میشود و همچنین به معنی تیز کردن , حک کردن و تراش دادن مورد استفاده واقع میشود.

واژگان:
《تراش و تراشیدن 》فارسی هستند.
ریشه ی واژه ی تراش ( تَرَک ) است.
وقتی چیزی را می تراشیم درواقع روی آن ( تَرَک ) می اندازیم.
در دومین حالت میتوانیم بگوییم تراش شکل دیگری از ( خراش ) است. تراش با خراش هم خانواده است و هردو از خاراندن یا تَرَک دادن هستند
در سومین حالت میتوانیم بگوییم تراش از 《تاراندن》گرفته شده است.

واژه ی 《تَرَک》ریشه ی واژه ی ترکیدن هم هست.

🚫خود واژه ی ( تارماق ) از واژه ی فارسی 《تاراندن》گرفته شده است. 🚫
( البته واژه ی تارماق در ترکی بکار نمیرود )
همچنین هر واژه ی که به زبان ترکی راه می یابد پسوند ( آک ) به آن افزوده میشود که خود ریشه ی فارسی دارد.
واژه ی درو کردن از واژه ی《دریدن یا درنده》بدست میاید . این واژه بصورت ( دروماک ) به زبان ترکی راه یافته و با حذف 《و》به درمک تبدیل شده ، و در ترکی نمی شود واژه ی ( درو ) را ریشه یابی کرد.

برای کودکان آمادگی باید از واژه تراش استفاده کنیم یا مدادتراش؟


کلمات دیگر: