کلمه جو
صفحه اصلی

خمار


مترادف خمار : باده فروش، شراب فروش، می فروش | مخمور، می زده، نشئه، نیمه مست، ملالت هستی، خمارزده، ملول، رخوت زده، کسل، بی حال، رخوتناک

برابر پارسی : می زده، می زده، ناوان

فارسی به انگلیسی

cold turkey, wine-headache, after-effects of intoxication, half-drunk, languishing, alky

wine-headache, hangover


half-drunk, languishing


cold turkey


فارسی به عربی

حانة , ضعیف

عربی به فارسی

شال گردن , صدا خفه کن , نمد , انبار لوله اگزوس


مترادف و متضاد

veil (اسم)
پرده، حجاب، خمار، نقاب، چادر

screen (اسم)
سپر، پرده، سرند، غربال، دیوار، خمار، پرده سینما، صفحه تلویزیون، تور سیمی، تخته حفاظ، پنجره توری دار

toile (اسم)
کرباس، خمار، پارچه کتان نازک

hangover (اسم)
خماری، اثر باقی مانده، خمار، اثر باقی از هر چیزی

vintner (اسم)
خمار، می فروش، عمده فروش شراب

wine merchant (اسم)
خمار

باده‌فروش، شراب‌فروش، می‌فروش


اسم


مخمور، می‌زده، نشئه، نیمه‌مست


ملالت هستی، خمارزده


ملول، رخوت‌زده، کسل، بی‌حال، رخوتناک


۱. مخمور، میزده، نشئه، نیمهمست
۲. ملالت هستی، خمارزده
۳. ملول، رخوتزده، کسل، بیحال، رخوتناک


فرهنگ فارسی

( اسم ) ملالت و درد سری که پس از رنج نشاه شراب ایجاد شود .
دهی است از دهستان و بخش قیر و کارزین شهرستان فیروز آباد دارای صد و ده تن سکنه آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل زراعت و راه مالرو است .

فرهنگ معین

(خَ مّ ) [ ع . ] (ص . ) شراب فروش ، باده - فروش .
(خُ ) [ ع . ] (اِ. ) دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود.

(خَ مّ) [ ع . ] (ص .) شراب فروش ، باده - فروش .


(خُ) [ ع . ] (اِ.) دردسر و ملالی که پس از مستی عارض شخص می شود.


لغت نامه دهخدا

خمار. [ خ َ ] ( ع اِ ) جماعت مردم و انبوهی آنها. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). یقال : دخل فی خمار الناس. رجوع به خُمار شود.

خمار. [ خ ُ ] ( ع اِ ) جماعت مردم و انبوهی آنها. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). یقال : دخل فی خمار الناس. رجوع به خَمار شود.

خمار. [ خ ِ ] ( ع اِ ) معجر زنان. مقنعه. چادر نماز. ( از ناظم الاطباء ) ( ترجمان علامه جرجانی ). روپاک. چارقد. نصیف. چانه بند. یاشماق. ( یادداشت بخط مؤلف ). سرپوش. ( زوزنی ). سرانداز ( ملخص اللغات حسن خطیب ) ج ، اخمرة، خمر، خُمُر :
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.
مولوی ( مثنوی ).
پیش پیغمبر درآمد با خمار.
مولوی ( مثنوی ).
|| هرآنچه بپوشد چیزی را. ( ناظم الاطباء ). پرده. ( یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اخمره ، خُمُر :
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.
مولوی ( مثنوی ).
|| در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
- ذوالخمار ؛ لقب عون بن ربیعبن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی : ذوالخمار. ( ناظم الاطباء ).

خمار. [ خ ِ ] ( ع مص ) مخامره. ( منتهی الارب ) ( ازتاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به مخامره شود.

خمار. [ خ ُ ] ( ع اِ ) کرب تب و صداع و رنج آن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || ( ص ) می زده. ( ناظم الاطباء ). شراب زده. مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بدیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
فردوسی.
تو بارخدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماری است.
فرخی.
به چشمت همی مار و ماهی نماند
ازیرا که از جهل سر پرخماری.
ناصرخسرو.
ز من تیمار نامدشان از ایرا
نپرهیزد خماری از خماری.
ناصرخسرو.
بجامی کز می وصلش چشیدم
همیدارد خمارم در بلاها.
خاقانی.

خمار. [ خ َ ] (ع اِ) جماعت مردم و انبوهی آنها. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). یقال : دخل فی خمار الناس . رجوع به خُمار شود.


خمار. [ خ َم ْ ما ] (ع ص ) می فروش . (ناظم الاطباء). باده فروش . خمرفروش . صاحب القسط. نبیذفروش . (یادداشت بخط مؤلف ) :
زین پیش گلاب و عرق و باده ٔ احمر
در شیشه ٔ عطار بد و در خم خمار.

منوچهری .


خانه ٔ خمار چو قصر مشید.

ناصرخسرو.


مشک نادانان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندرین عالم ز جاهل صعبتر خمارنیست .

ناصرخسرو.


حماربن حماربن حمار است و همی گوید
که خماربن خماربن خماربن خمارم .

سوزنی .


یاد او خورده ست خاقانی از آنک
بوسه گاهش دست خمار آمده ست .

خاقانی .


زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم اینک خم و کعبه در خمار مرا.

خاقانی .


و گویند خلفاء و ائمه و شهیدان و نمازیان اسلام و علماء و زهاد که نه رافضی باشند همه را دوزخ اندازند و موالیان خود را از غالیان و رافضیان به بهشت فرستند اگرچه حمار و خمار و بی نماز بوده باشند. (نقض الفضائح ).
تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست .

عطار.


سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه ٔ خمار برآمد.

سعدی .


ما کلبه ٔ زهد برگرفتیم
سجاده که می برد به خمار.

سعدی .


ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب بخانه ٔ خمار بگذرد.

سعدی .


|| در اصطلاح صوفیه پیر یا مرشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).

خمار. [ خ ِ ] (ع اِ) معجر زنان . مقنعه . چادر نماز. (از ناظم الاطباء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). روپاک . چارقد. نصیف . چانه بند. یاشماق . (یادداشت بخط مؤلف ). سرپوش . (زوزنی ). سرانداز (ملخص اللغات حسن خطیب ) ج ، اخمرة، خمر، خُمُر :
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.

مولوی (مثنوی ).


پیش پیغمبر درآمد با خمار.

مولوی (مثنوی ).


|| هرآنچه بپوشد چیزی را. (ناظم الاطباء). پرده . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اخمره ، خُمُر :
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را در خمار.

مولوی (مثنوی ).


|| در بین صوفیان احتجاب محبوب است به حجت عزت و ظاهر شدن پرده های کثرت بر روی وحدت و این مقام تلوین سالک است . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- ذوالخمار ؛ لقب عون بن ربیعبن ذی الرمحین است بدان جهت که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و در آن جنگ بساکسان را او نیزه زده بود، آنگاه از هر کسی که پرسیدند که ترا نیزه زده ؟ گفتی : ذوالخمار. (ناظم الاطباء).

خمار. [ خ ِ ] (ع مص ) مخامره . (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به مخامره شود.


خمار. [ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. دارای 182 تن سکنه ، آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت وراه ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


خمار. [ خ ُ ] (ع اِ) کرب تب و صداع و رنج آن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ص ) می زده . (ناظم الاطباء). شراب زده . مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
بدیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.

فردوسی .


تو بارخدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماری است .

فرخی .


به چشمت همی مار و ماهی نماند
ازیرا که از جهل سر پرخماری .

ناصرخسرو.


ز من تیمار نامدشان از ایرا
نپرهیزد خماری از خماری .

ناصرخسرو.


بجامی کز می وصلش چشیدم
همیدارد خمارم در بلاها.

خاقانی .


با روی چو نوبهار و خوی چو دیئی
با ما چو خمار و بادگر کس چو مئی .

مهستی دبیر.


یاران صبوحیم کجااند
تا درد سر خمار گویم .

سعدی .


بامدادان پیشم آمد یار از راه کروخ
با دو چشم پرخمار و نرگسین سست و شوخ .

؟ (صحاح الفرس ).


- چشم خمار ؛ چشم مخمور. چشمی که بر اثر مستی حالت خواب آلوده ای دارد.
|| چشمانی که مانند چشم مرد مست است ؛ یعنی خواب آلوده .
|| (اِمص ) رنجی که پس از رفتن کیف شراب و جز آن حاصل شود. بقیه ٔ مستی در سر. (ناظم الاطباء). حالتی از سنگینی سر و سردرد و کاهل که در اعضاء حادث شود شرابخوار را پیش از هضم تمام شراب . (یادداشت بخط مؤلف ). می زدگی :
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موزونش از خواب و خمار.

فرخی .


هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد
تا نه خروش باشد تا نه خمار باشد.

منوچهری .


دشمنش را گر شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کین خمار جهل تو فردا کند.

منوچهری .


مثل زنند کرا سربزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.

(از تاریخ بیهقی ).


به دانش گرای و درین روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه .

ناصرخسرو.


سوی جهان بار مر تراست ازیراک
معدت پرخمر و مغز پر ز خمار است .

ناصرخسرو.


هرگاه که حرارت غریزی و قوت هاضمه ضعیف باشد و طعام و شراب را اندر معده هضمی نیک نباشد و فضله ٔ ناگوارنده ٔ شراب اندر معده بماند آن فضله ٔ شراب را خمار گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردن می بزحمت خمار نیرزد.

سنائی .


ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست .

مسعودسعد.


مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه ٔ بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است . (مقامات حمیدی ).
بمی ماند که می فسق است اول
میانه مستی و آخر خمار است .

خاقانی .


کس خمار هوسش نشناسد.

خاقانی .


دارم ز خمار چشم میگون
بی آنکه می طرب کشیدن .

خاقانی .


ولی از بهر تو در انتظار است
نخورده می ورا در سر خمار است .

نظامی .


کسی کآورد با تو در سر خمار
بر او ظلمت خویش را برگمار.

نظامی .


و زعفران تذهب بالخمار. (ابن البیطار). والخماص الحامض لسکن الغثیان الصفراوی و یذهب بالخمار. (ابن البیطار).
دائم خمار با می و خار است با رطب .

ابن یمین .


هرجا گلست خار است و با خمر خمار است . (گلستان سعدی ).
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .

سعدی (بوستان ).


باده ٔ تحقیق ندارد خمار.

خواجو.


شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ دردسر نباشد.

حافظ.


ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بخاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی .

حافظ.


نه عاشق است کسی کز ملامت اندیشد
که هر که می طلبد صبر بر خمار کند.

قاآنی .



خمار. [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد. دارای صد و ده تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و کنجد و ماش و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


فرهنگ عمید

۱. می فروش، شراب فروش، باده فروش.
۲. (تصوف ) پیر کامل، مرشد و اصل.
۱. روبند، روپوش زنان.
۲. چادر.
۳. روسری.
۱. سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی.
۲. (صفت ) کسی که به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور.
۳. (صفت ) ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد.

۱. می‌فروش؛ شراب‌فروش؛ باده‌فروش.
۲. (تصوف) پیر کامل؛ مرشد و‌اصل.


۱. روبند؛ روپوش زنان.
۲. چادر.
۳. روسری.


۱. سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می‌شود؛ حالت بعد از مستی.
۲. (صفت) کسی که به حالت خماری دچار شده باشد؛ مخمور.
۳. (صفت) ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد.


دانشنامه عمومی

خمار (نیشابور). خمار، نام روستایی از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان ایران بوده است.
فهرست روستاهای ایران
این روستا یکی از روستاهای تابعه دهستان ریوند، دهستان هفتم از دهستان های پانزده گانه شهرستان نیشابور، بوده است.
این روستا با فاصلهٔ 3 کیلومتری از حومهٔ شهر از اوایل انقلاب خالی از سکنه است .اما فعالیت های کشاورزی ساکنان آن در این روستا ادامه دارد. نوعی از طالبی محلی این روستا در نیشابور شهرت دارد.ساکنان این روستا در نیشابور با نام فامیلی "خماریان" شناخته می شوند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خِمار به کسر خاء نوعی پوشش سر برای خانمها می باشد. عنوان یاد شده به صورت جمع (خُمُر) در قرآن کریم و به تبع در کلمات فقها در باب طهارت و صلات آمده است.
خِمار به معنی روسری، مقنعه است.
احکام خمار
به تصریح قرآن کریم، بر زنان مؤمن واجب است زینت خود را- جز آنچه از آن آشکار است- از نامحرم بپوشانند و روسریشان را به گونه‏ای بر گریبانشان بیندازند که گردن و سینه آنان را بپوشاند.
طبق آنچه در تفاسیر آمده، زنان مسلمان قبل از نزول آیه، قسمت اضافی روسری را به پشت سر می‏انداختند، در نتیجه گردن و قسمت بالای سینه آنان پیدا بود. با نزول آیه شریفه یاد شده، موظف شدند این قسمت را نیز بپوشانند.
فقها به این آیه بر وجوب حجاب برای زن استدلال کرده‏اند.
بنابر تصریح برخی، حداقل پوشش در نماز برای زن، درع (لباسی که از گردن تا پا را می‏پوشاند) و خمار است. هرچند خصوصیتی برای لباسهای یاد شده نیست.
مستحب است زن هنگام نماز سه جامه بر تن داشته باشد: خمار، درع، و چادر.
از جمله قطعات مستحب کفن زن، خمار است.


گویش مازنی

/Khemaar/ نامی برای اسب و قاطر

نامی برای اسب و قاطر


جدول کلمات

روبند ، چادر ، روسری

پیشنهاد کاربران

روبند

روسری

زیبایی چشم حورالعین ( قرآن )

حورالعین به معنی زنان بهشتی است که از جمله نعمتهای بهشتی برای مؤمنان شمرده شده است، و از ویژگیهای حوریان، چشمان زیبا و جذاب آنان است.

فهرست مندرجات
۱ - چشمان زیبای حوریان
۱. ۱ - توصیف چشم حوریان
۲ - همسرانی خمارچشم
۲. ۱ - منظور از طرف
۳ - پانویس
۴ - منبع

چشمان زیبای حوریان
[ویرایش]

حوریان بهشتی، دارای چشمانی زیبا و جذاب هستند.
�کذلک وزوجنـهم بحور عین؛ [۱] اینچنین اند بهشتیان و آنها را با حور العین تزویج می کنیم. �
�متکـین علی سرر مصفوفة وزوجنـهم بحور عین؛ [۲] این در حالی که بر تختهای صف کشیده در کنار هم تکیه می زنند، و حور العین را به همسری آنها درمی آوریم. �
�حور مقصورت فی الخیام؛ [۳] حوریانی که در خیمه های بهشتی مستورند. �
�وحور عین؛ [۴] و همسرانی از حور العین دارند. �
�وعندهم قـصرت الطرف عین• کانهن بیض مکنون؛ [۵] [۶] و نزد آنها همسرانی زیبا چشم است که جز به شوهران خود عشق نمی ورزند. • گویی از ( لطافت و سفیدی ) همچون تخم مرغهایی هستند که ( در زیر بال و پر مرغ ) پنهان مانده ( و دست انسانی هرگز آن را لمس نکرده است ) �

← توصیف چشم حوریان

"طرف" در اصل به معنی پلک چشمها است و از آنجا که به هنگام نگاه کردن پلکها به حرکت در می آیند این کلمه کنایه از نگاه کردن است، بنابراین تعبیر به "قاصرات الطرف" به معنی زنانی است که نگاهی کوتاه دارند و در تفسیر آن احتمالات متعددی داده شده که در عین حال قابل جمع است.
نخست اینکه: آنها تنها به همسران خود نگاه می کنند، چشم خود را از همه چیز برگرفته، و به آنان می نگرند.
دیگر اینکه: این تعبیر کنایه از این است که آنها فقط به همسرانشان عشق می ورزند، و جز مهر آنها مهر دیگری را در دل ندارند که این خود یکی از بزرگترین امتیازات یک همسر است که جز به همسرش نیندیشد و جز به او عشق نورزد.
تفسیر دیگر اینکه آنها چشمانی خمار دارند، همان حالت مخصوصی که در بسیاری از اشعار شعرا به عنوان یک توصیف زیبا از چشم مطرح است.
البته معنی اول و دوم مناسبتر به نظر می رسد هر چند جمع میان معانی نیز بی مانع است. [۷]

همسرانی خمارچشم
[ویرایش]

حوریان بهشتی، همسرانی خمارچشم و مصون از دست هر بیگانه، هستند.
�فیهن قـصرت الطرف لم یطمثهن انس قبلهم ولا جان؛ [۸] در آن باغهای بهشتی زنانی هستند که جز به همسران خود عشق نمی ورزند و هیچ انس و جن پیش از اینها با آنان تماس نگرفته است. �
( احتمال دارد �قاصرات الطرف� کنایه از چشم خمار باشد که در نتیجه خماری، پلکها به هم نزدیک می شود. )

← منظور از طرف

( قاصرات الطرف ) قتاده گوید: چشمهای خود را فقط بر همسرانشان دوخته و غیر آنها را نمینگرند.
ابو ذر ( رضی الله عنه ) گوید: آنها بشوهرهایشان میگویند، قسم به عزت پروردگارم چیزی را در بهشت قشنگ تر و زیباتر از تو نمی بینم. فالحمد لله الذی جعلنی زوجک و جعلک زوجی، پس سپاس خدایی را که مرا همسر و جفت تو قرار داد و تو را نیز همسر و شوهر من گردانید.
و الطرف: پلک و مژه چشم است برای آنکه طرف و درب چشم است گاهی می بندد و گاهی باز می کند. [۹]

پانویس
[ویرایش]

۱. ↑ دخان/سوره۴۴، آیه۵۴.
۲. ↑ طور/سوره۵۲، آیه۲۰.
۳. ↑ رحمن/سوره۵۵، آیه۷۲.
۴. ↑ واقعه/سوره۵۶، آیه۲۲.
۵. ↑ صافات/سوره۳۷، آیه۴۸.
۶. ↑ صافات/سوره۳۷، آیه۴۹.
۷. ↑ مکارم شیرازی، ناصر، تفسیر نمونه، ج۱۹، ص۵۵.
۸. ↑ رحمن/سوره۵۵، آیه۵۶.
۹. ↑ طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، ج۹، ص۳۱۵.


منبع
[ویرایش]

فرهنگ قرآن، مرکز فرهنگ و معارف قرآن، برگرفته از مقاله �زیبایی چشم حورالعین�.

میزدهیدن = خمار شدن.
میزدهاندن = خمار کردن.
خماریدن = خمار شدن.
خماراندن = خمار کردن.

افتادگی . . خم گشته


کلمات دیگر: