تیری که بر آن سرخی خون باشد
مدمی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مدمی. [ م ُ ] ( ع ص ) خون آلوده گرداننده. ( آنندراج ). آنکه مجروح می کند تا خون ظاهر گردد. ( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی است از ادماء. رجوع به ادماء شود.
مدمی. [ م ُ دَم ْ ما ] ( ع ص ) تیری که بر آن سرخی خون باشد. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. ( منتهی الارب ). || نیک سرخ از اسب و جز آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جامه احمر. هر چیز شدیدالحمرة. سرخ سرخی. ( از متن اللغة ).
مدمی. [ م ُ دَم ْ ما ] ( ع ص ) تیری که بر آن سرخی خون باشد. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. ( منتهی الارب ). || نیک سرخ از اسب و جز آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جامه احمر. هر چیز شدیدالحمرة. سرخ سرخی. ( از متن اللغة ).
مدمی . [ م ُ ] (ع ص ) خون آلوده گرداننده . (آنندراج ). آنکه مجروح می کند تا خون ظاهر گردد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماء. رجوع به ادماء شود.
مدمی . [ م ُ دَم ْ ما ] (ع ص ) تیری که بر آن سرخی خون باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب ). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده . (منتهی الارب ). || نیک سرخ از اسب و جز آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جامه ٔ احمر. هر چیز شدیدالحمرة. سرخ سرخی . (از متن اللغة).
کلمات دیگر: