مترادف نوان : ضعیف، لاغر، ناتوان، نحیف، خمیده، گوژ، نالان، لرزان
نوان
مترادف نوان : ضعیف، لاغر، ناتوان، نحیف، خمیده، گوژ، نالان، لرزان
فارسی به انگلیسی
oscillating, invalid
vibrant
مترادف و متضاد
ضعیف، لاغر، ناتوان، نحیف
خمیده، گوژ
نالان
لرزان
۱. ضعیف، لاغر، ناتوان، نحیف
۲. خمیده، گوژ
۳. نالان
۴. لرزان
فرهنگ فارسی
نویدن، خرامان، لرزان، نالان، خمیده
(صفت ) ۱- حرکت کنان جنبان .۲- خرامان . ۳- لرزان .۴- نالان نالنده : ( مرغ ) ببالای اسپی ببر گستوان فروهشته پربانگ داران نوان . ( گرشا.۵ ) ۱۶٠- خمیده کوژ .۶- لاغرضعیف : نوان و سست نیم تا مدیح گوی توام مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان . ( معزی .لفا.هر.۷ ) ۹۴- اسبی که رنگش میان زرد و بور باشد.
( نو آن ) جمع نوه است
(صفت ) ۱- حرکت کنان جنبان .۲- خرامان . ۳- لرزان .۴- نالان نالنده : ( مرغ ) ببالای اسپی ببر گستوان فروهشته پربانگ داران نوان . ( گرشا.۵ ) ۱۶٠- خمیده کوژ .۶- لاغرضعیف : نوان و سست نیم تا مدیح گوی توام مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان . ( معزی .لفا.هر.۷ ) ۹۴- اسبی که رنگش میان زرد و بور باشد.
( نو آن ) جمع نوه است
فرهنگ معین
(نَ ) (ص فا. ) ۱ - لرزان ، جنبان . ۲ - نالان . ۳ - سست ، ناتوان .
(نَ ) (ص فا. ) خرامان .
(نَ ) (ص فا. ) خرامان .
(نَ) (ص فا.) 1 - لرزان ، جنبان . 2 - نالان . 3 - سست ، ناتوان .
(نَ) (ص فا.) خرامان .
لغت نامه دهخدا
( نوآن ) نوآن. [ ن َ وَ ] ( ع اِ ) ج ِ نوء. رجوع به نوء شود.
نوان. [ ن َ ] ( نف ، ق ) جنبان. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). لرزان. ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). متحرک و جنبان مطلقاً. ( فرهنگ خطی ). حرکت کنان. ( ناظم الاطباء ). جنبنده. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). جنبان از روی حال و وجد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). جنبان باشد یعنی حرکت کنان ، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. ( برهان قاطع ). جنبان بر خویشتن ، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. ( فرهنگ خطی از تحفة الاحباب ). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. ( اوبهی ). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. ( از معیار جمالی ). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. ( لغات فرهنگستان ). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
ز بانگ تبیره زمین شد نوان.
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
به بوستان شود از باد زادسرو نوان.
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش.
نوان وآستینها فشانان ز دست.
عریان چو پیش بت شمن.
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
سحرگاه چون مرکب راهوار.
گوئی به مثل شاخ خیزرانم.
نوان. [ ن َ ] ( نف ، ق ) جنبان. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). لرزان. ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). متحرک و جنبان مطلقاً. ( فرهنگ خطی ). حرکت کنان. ( ناظم الاطباء ). جنبنده. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). جنبان از روی حال و وجد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). جنبان باشد یعنی حرکت کنان ، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. ( برهان قاطع ). جنبان بر خویشتن ، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. ( فرهنگ خطی از تحفة الاحباب ). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. ( اوبهی ). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. ( از معیار جمالی ). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. ( لغات فرهنگستان ). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
بوشکور.
برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
سواران ترکان به کردار بیدنوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده به بوستان شود از باد زادسرو نوان.
فرخی.
همی ریخت غار از غریویدنش همی شد نوان کُه ز جنبیدنش.
اسدی.
تو گفتی که هر یک عروسی است مست نوان وآستینها فشانان ز دست.
اسدی.
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن.
ناصرخسرو.
تا عرعر اَز باد نوان است همی بادحضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
نوان و خرامان شود شاخ بیدسحرگاه چون مرکب راهوار.
ناصرخسرو.
پیچان و نوان و نحیف و زردم گوئی به مثل شاخ خیزرانم.
نوان . [ ن َ ] (نف ، ق ) جنبان . (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). متحرک و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی ). حرکت کنان . (ناظم الاطباء). جنبنده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از روی حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج ). جنبان باشد یعنی حرکت کنان ، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع). جنبان بر خویشتن ، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفة الاحباب ). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی ). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم . (از معیار جمالی ). نوسان کننده . دارای حرکت رفت وآمدی منظم . (لغات فرهنگستان ). متحرک . لرزان . بی قرار. غیرساکن و غیرثابت . که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان .
سواران ترکان به کردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال .
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زادسرو نوان .
همی ریخت غار از غریویدنش
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش .
تو گفتی که هر یک عروسی است مست
نوان وآستینها فشانان ز دست .
گلبن نوان اندر چمن
عریان چو پیش بت شمن .
تا عرعر اَز باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار.
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گوئی به مثل شاخ خیزرانم .
نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام
مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان .
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زآن حال همی کم نشود سرو نوان را.
همیشه تا ز کتان است خیمه ٔ اعراب
همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان .
|| موج زنان . متلاطم :
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بُد از خون نوان همچو از باد مست .
|| تعظیم کنان . سجده کنان . و رجوع به معنی بعدی شود :
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت .
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب .
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت .
|| خمیده . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). خمان . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خم شده . (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی ) (غیاث اللغات ). دوتاه گردیده . (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات ) :
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون .
سپه زد خروشی و زو رفت خون
بیفتاد از پا نوان و نگون .
|| خرامان . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان .
ببوسید [ اسفندیار ] دست پدر را به مهر
وز آنجای برگشت رخشنده چهر
بیامد نوان سوی ایوان رسید
همان مادرش را به پرده بدید.
|| نالان . (جهانگیری ) (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زاری کنان . (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده .(فرهنگ خطی ). نالنده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
برِ شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان .
بدو گفت کای مهتر بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان .
ز تیمار بیژن همه پهلوان
ز درگاه با گیو رفته نوان .
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان .
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران .
نیامد برون آن دو مه پهلوان
همی بود کهبد در انده نوان .
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
وز خواری اسلام و علم مُؤْذِن
بی نان و چو نای از غمان نوان است .
ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان
فردا یکی دگر شده از درد تو نوان .
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت .
|| سرایان . در حال نغمه سرائی و نواگری . رجوع به معنی قبلی شود :
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان .
|| فریادزنان .(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان . (رشیدی ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (از آنندراج ). خروشان . و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود :
وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان
مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده .
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان .
|| مردد. متزلزل . مضطرب . (یادداشت مؤلف ) :
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از پیش من بی جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مرا کرد خرّادبرزین نوان
همی گفت ایدر به دل روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
چو بهرام یل پهلوان سپاه
به شاهی نشیند در این بارگاه
مرا وتو را بیم کشتن بود
از ایدر مگر بازگشتن بود.
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
|| بیمار. رنجور. ناتوان . رجوع به معنی بعدی شود :
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان .
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان .
|| لاغر. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش به بر.
چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی .
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی .
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکردستم غم وحشی غزالی .
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندر این روزگار چون انقاس .
|| حقیر. (یادداشت مؤلف ). ناتوان . عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود:
یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان .
|| کهنه . (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || آگاه . (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء). || اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی ) (انجمن آرا) (از تحفة الاحباب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || (حامص ) نالیدگی . (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود. || جنبندگی . (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود. || به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست . (برهان قاطع). آگاهی . (فرهنگ خطی از اداة الفضلا). خبرداری . (ناظم الاطباء).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
بوشکور.
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان .
فردوسی .
سواران ترکان به کردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی .
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال .
فرخی .
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .
فرخی .
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زادسرو نوان .
فرخی .
همی ریخت غار از غریویدنش
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش .
اسدی .
تو گفتی که هر یک عروسی است مست
نوان وآستینها فشانان ز دست .
اسدی .
گلبن نوان اندر چمن
عریان چو پیش بت شمن .
ناصرخسرو.
تا عرعر اَز باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار.
ناصرخسرو.
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گوئی به مثل شاخ خیزرانم .
مسعودسعد.
نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام
مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان .
معزی .
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زآن حال همی کم نشود سرو نوان را.
انوری (از جهانگیری ).
همیشه تا ز کتان است خیمه ٔ اعراب
همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان .
شمس فخری .
|| موج زنان . متلاطم :
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بُد از خون نوان همچو از باد مست .
اسدی .
|| تعظیم کنان . سجده کنان . و رجوع به معنی بعدی شود :
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت .
فردوسی .
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب .
فردوسی .
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت .
فردوسی .
|| خمیده . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). خمان . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خم شده . (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی ) (غیاث اللغات ). دوتاه گردیده . (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات ) :
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون .
رودکی .
سپه زد خروشی و زو رفت خون
بیفتاد از پا نوان و نگون .
اسدی .
|| خرامان . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان .
فردوسی .
ببوسید [ اسفندیار ] دست پدر را به مهر
وز آنجای برگشت رخشنده چهر
بیامد نوان سوی ایوان رسید
همان مادرش را به پرده بدید.
فردوسی .
|| نالان . (جهانگیری ) (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زاری کنان . (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده .(فرهنگ خطی ). نالنده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
برِ شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان .
فردوسی .
بدو گفت کای مهتر بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان .
فردوسی .
ز تیمار بیژن همه پهلوان
ز درگاه با گیو رفته نوان .
فردوسی .
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان .
فرخی .
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران .
فرخی .
نیامد برون آن دو مه پهلوان
همی بود کهبد در انده نوان .
اسدی .
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مُؤْذِن
بی نان و چو نای از غمان نوان است .
ناصرخسرو.
ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان
فردا یکی دگر شده از درد تو نوان .
ناصرخسرو.
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟
خاقانی .
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت .
خاقانی .
|| سرایان . در حال نغمه سرائی و نواگری . رجوع به معنی قبلی شود :
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان .
فردوسی .
|| فریادزنان .(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان . (رشیدی ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (از آنندراج ). خروشان . و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود :
وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان
مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده .
خاقانی .
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان .
فردوسی .
|| مردد. متزلزل . مضطرب . (یادداشت مؤلف ) :
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از پیش من بی جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مرا کرد خرّادبرزین نوان
همی گفت ایدر به دل روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
چو بهرام یل پهلوان سپاه
به شاهی نشیند در این بارگاه
مرا وتو را بیم کشتن بود
از ایدر مگر بازگشتن بود.
فردوسی (از یادداشت مؤلف ).
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی .
|| بیمار. رنجور. ناتوان . رجوع به معنی بعدی شود :
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان .
فردوسی .
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان .
فرخی .
|| لاغر. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش به بر.
فردوسی .
چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی .
فرخی .
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی .
ناصرخسرو.
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکردستم غم وحشی غزالی .
ناصرخسرو.
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندر این روزگار چون انقاس .
مسعودسعد.
|| حقیر. (یادداشت مؤلف ). ناتوان . عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود:
یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان .
فردوسی .
|| کهنه . (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || آگاه . (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء). || اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی ) (انجمن آرا) (از تحفة الاحباب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || (حامص ) نالیدگی . (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود. || جنبندگی . (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود. || به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست . (برهان قاطع). آگاهی . (فرهنگ خطی از اداة الفضلا). خبرداری . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. نالان: همه پیش نوشین روان آمدند / ز کار گذشته نوان آمدند (فردوسی: ۷/۱۱۵ ).
۲. در حال حرکت.
۳. خرامان.
۴. (صفت ) خمیده.
۵. (صفت ) ضعیف.
۶. فریادزنان.
۷. (قید ) تعظیم کنان، کرنش کنان.
۲. در حال حرکت.
۳. خرامان.
۴. (صفت ) خمیده.
۵. (صفت ) ضعیف.
۶. فریادزنان.
۷. (قید ) تعظیم کنان، کرنش کنان.
دانشنامه عمومی
نوان، روستایی از توابع بخش ماهورمیلانی شهرستان ممسنی در استان فارس ایران است.
این روستا در دهستان ماهور قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است.
این روستا در دهستان ماهور قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است.
wiki: نوان
پیشنهاد کاربران
نوان: ریخت صفت فاعلی از نویدن است ، به معنی نالیدن و جنبیدن.
( ( گرفتار و زو دل شده ناامید
نَوان ، لرز لرزان به کردار بید ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 222. )
در جایی دیگر می نویسد : " نوان از " نویدن " است به معنی نالیدن و جنبیدن . این واژه ، در بنیاد ، به معنی گریستن به آواز بلند و موییدن بوده است . ستاک این مصدر ، در زبان آسی ، زبانی در قفقاز که بازمانده از سکایی باخترین پنداشته می شود ، nīw - yn و new - un بوده است و در زبان " شوغنی " زبانی در پامیر ، nāw و در سانسکریت nava - nte
( ( گرفتار و زو دل شده ناامید
نَوان ، لرز لرزان به کردار بید ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 222. )
در جایی دیگر می نویسد : " نوان از " نویدن " است به معنی نالیدن و جنبیدن . این واژه ، در بنیاد ، به معنی گریستن به آواز بلند و موییدن بوده است . ستاک این مصدر ، در زبان آسی ، زبانی در قفقاز که بازمانده از سکایی باخترین پنداشته می شود ، nīw - yn و new - un بوده است و در زبان " شوغنی " زبانی در پامیر ، nāw و در سانسکریت nava - nte
با تلفظ نُوان و ریشه فارسی اوستایی
به معنی هر آن چیز تازه و بدیع و خلاقانه
به معنی هر آن چیز تازه و بدیع و خلاقانه
با ریشه فارسی اوستایی و تلفظ نُوان
به معنی هر چیز تاز ه وبدیع و خلاقانه
به معنی هر چیز تاز ه وبدیع و خلاقانه
نُوان، نُوگان: معادل فارسی اخبار news نوها، تازه ها
کلمات دیگر: