تبرزن.[ ت َ ب َ زَ ] ( نف مرکب ) چوب بر. ( ناظم الاطباء ). هیزم شکن. ( لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب ) :
در این باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست.
حواله کن به تبرزن که باغبان بگریخت.
ز رنج دل باغبانش فراغ.
هاتفی ( از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب ).
|| زننده با تبر. ( ناظم الاطباء ). شمشیرزن . ( لسان العجم شعوری ایضاً ) :
بروز جنگ نتوان مرد گفتن
که بددل میشود مرد تبرزن.
در این باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست.
نظامی.
هر آن درخت که نَدْهد بری فراخور کام حواله کن به تبرزن که باغبان بگریخت.
امیرخسرو ( از بهار عجم ).
تبرزن درآمد ز هر سو بباغ ز رنج دل باغبانش فراغ.
هاتفی ( از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب ).
|| زننده با تبر. ( ناظم الاطباء ). شمشیرزن . ( لسان العجم شعوری ایضاً ) :
بروز جنگ نتوان مرد گفتن
که بددل میشود مرد تبرزن.
( لسان العجم شعوری ایضاً ).