کاردیده
فارسی به انگلیسی
experienced
فارسی به عربی
اصیل
مترادف و متضاد
اصیل، با تجربه، خوش جنس، کاردیده
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - کار آزموده تجربه کرده مجرب : [ مردم سفری جهان آزموده و کار دیده و روز به و دانا بود ] . ( قابوسنامه ۲ ) ۱۳ - کارزار دیده جنگ دیده : [ سلطان با امرا ... و پنج هزار پیاد. کار دیده مستعد رزم و کار زار شدند ] . ( سلجوقنام. ظهیری ) جمع : کار دیدگان .
کار آزموده
کار آزموده
فرهنگ معین
(دِ ) (ص مف . ) کارآزموده ، باتجربه .
لغت نامه دهخدا
کاردیده. [ دی دَ / دِ ] ( ن مف مرکب )کارآزموده و تجربه کرده. ( ناظم الاطباء ). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده :
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان.
نه از کاردیده بزرگان شنید.
سوی طیسفون کاردیده مهان.
چو مستوثق است از شما سر بسر.
بد و نیک جهان بسیار دیده.
تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند
مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ.
جوابش داد مرد کاردیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده.
ز کوهستان بابل نورسیده.
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس.
که کاردیده نظر از سر بصارت کرد.
بیاریم گردان هزاران هزار
همه کاردیده همه نامدار.
همه کاردیده گه کارزار.
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
ز ترکان بمردی برآورده سر.
سر هر هزاری یکی پهلوان.
مردان کاردیده بشمشیر هندوی.
چو بشنید نا کاردیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان.
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان.
فردوسی.
کسی در جهان این شگفتی ندیدنه از کاردیده بزرگان شنید.
فردوسی.
فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان.
فردوسی.
بدانید کان کاردیده پدرچو مستوثق است از شما سر بسر.
( یوسف و زلیخا ).
کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده.
فخرالدین اسعد گرگانی ( ویس و رامین ).
زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. ( تاریخ بیهقی ).تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند
مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ.
سوزنی.
ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. ( سندبادنامه ص 81 ).جوابش داد مرد کاردیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده.
نظامی.
که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده.
نظامی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
سعدی.
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. ( گلستان ).با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس.
ابن یمین.
بروی یار نظر کن زدیده منت دارکه کاردیده نظر از سر بصارت کرد.
حافظ.
|| کارزاردیده. ( ناظم الاطباء ). جنگ دیده. حادثه دیده : بیاریم گردان هزاران هزار
همه کاردیده همه نامدار.
دقیقی.
گزیده ز نام آوران شش هزارهمه کاردیده گه کارزار.
فردوسی.
سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
بدو گفت کای کاردیده پدرز ترکان بمردی برآورده سر.
فردوسی.
گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان.
فردوسی.
ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنندمردان کاردیده بشمشیر هندوی.
فرخی.
- نا کاردیده ؛ مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه : چو بشنید نا کاردیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان.
کاردیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب )کارآزموده و تجربه کرده . (ناظم الاطباء). مجرب . آزموده . گرم و سرد روزگار چشیده . کارافتاده :
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان .
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کاردیده بزرگان شنید.
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان .
بدانید کان کاردیده پدر
چو مستوثق است از شما سر بسر.
کجا او پیر بود و کاردیده
بد و نیک جهان بسیار دیده .
زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده . (تاریخ بیهقی ).
تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند
مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ .
ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده . (سندبادنامه ص 81).
جوابش داد مرد کاردیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده .
که جادوئیست اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده .
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت . (گلستان ).
با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس .
بروی یار نظر کن زدیده منت دار
که کاردیده نظر از سر بصارت کرد.
|| کارزاردیده . (ناظم الاطباء). جنگ دیده . حادثه دیده :
بیاریم گردان هزاران هزار
همه کاردیده همه نامدار.
گزیده ز نام آوران شش هزار
همه کاردیده گه کارزار.
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
بدو گفت کای کاردیده پدر
ز ترکان بمردی برآورده سر.
گزیده همه کاردیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان .
ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده بشمشیر هندوی .
- نا کاردیده ؛ مقابل کاردیده . نامجرب . بی تجربه :
چو بشنید نا کاردیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان .
نخواهی که ضایع کنی روزگار
به نا کاردیده مفرمای کار.
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان .
فردوسی .
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کاردیده بزرگان شنید.
فردوسی .
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان .
فردوسی .
بدانید کان کاردیده پدر
چو مستوثق است از شما سر بسر.
(یوسف و زلیخا).
کجا او پیر بود و کاردیده
بد و نیک جهان بسیار دیده .
فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین ).
زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده . (تاریخ بیهقی ).
تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند
مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ .
سوزنی .
ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده . (سندبادنامه ص 81).
جوابش داد مرد کاردیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده .
نظامی .
که جادوئیست اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده .
نظامی .
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
سعدی .
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت . (گلستان ).
با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس .
ابن یمین .
بروی یار نظر کن زدیده منت دار
که کاردیده نظر از سر بصارت کرد.
حافظ.
|| کارزاردیده . (ناظم الاطباء). جنگ دیده . حادثه دیده :
بیاریم گردان هزاران هزار
همه کاردیده همه نامدار.
دقیقی .
گزیده ز نام آوران شش هزار
همه کاردیده گه کارزار.
فردوسی .
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
فردوسی .
بدو گفت کای کاردیده پدر
ز ترکان بمردی برآورده سر.
فردوسی .
گزیده همه کاردیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان .
فردوسی .
ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده بشمشیر هندوی .
فرخی .
- نا کاردیده ؛ مقابل کاردیده . نامجرب . بی تجربه :
چو بشنید نا کاردیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان .
فردوسی .
نخواهی که ضایع کنی روزگار
به نا کاردیده مفرمای کار.
سعدی .
فرهنگ عمید
١. کارآزموده، باتجربه.
٢. کارزاردیده، جنگ دیده: به کارهای گران مرد کاردیده فرست / که شیر شرزه درآرد به زیر خمّ کمند (سعدی: ۱۶۱ ).
٢. کارزاردیده، جنگ دیده: به کارهای گران مرد کاردیده فرست / که شیر شرزه درآرد به زیر خمّ کمند (سعدی: ۱۶۱ ).
پیشنهاد کاربران
خدمت آموخته
کلمات دیگر: