مترادف فحل : برجسته، چیره دست، مبرز، نامدار، نذیر، گشن، نر
فحل
مترادف فحل : برجسته، چیره دست، مبرز، نامدار، نذیر، گشن، نر
فارسی به انگلیسی
male animal, distinguished person
heat
مترادف و متضاد
۱. برجسته، چیرهدست، مبرز، نامدار
۲. نذیر
۳. گشن، نر
برجسته، چیرهدست، مبرز، نامدار
نذیر
گشن، نر
فرهنگ فارسی
گشن، نرازهرحیوانی ونیزفحل به معنی مردبرجسته وداناونیکنام
( صفت ) ۱ - جنس نر از هر حیوان گشن ۲ - نیک دانا ۳ - دلیر و نیرومند جمع : فحول . یا فحل آفاق . دنیا عالم سفلی .
لقب علقمه بدان جهت که چون امریئ القیس مادر جندب را به سبب غالب آمدنش بر وی در شعر طلاق داده علقمه وی را در حباله نکاح خود در آورد .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
هر آنچ او فحل تر باشد ز نخجیر
شکارافکن بر او خوشتر زند تیر.
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع فکار.
مبدع فحل از دگر کشور بزاد.
سوی فحلان کشید باید دست.
فحل. [ ف َ ] ( اِخ ) ستاره سهیل ، بدان جهت که از ستارگان دیگر برکنارباشد همچو گشن که وقت برجستن بر ماده از شتران کناره گزیند. ( منتهی الارب ). سهیل را گویند، چون از دیگر ستارگان کناره گیرد مانند جنس نر. ( اقرب الموارد ).
فحل. [ ف َ ] ( اِخ ) نام ابن عباس بن حسان که با یزیدبن مهلب کارزار نمود و به ضرب متخالف یکدیگر را کشتند. ( منتهی الارب ).
فحل. [ ف َ ] ( اِخ ) لقب علقمه ، بدان جهت که چون امری ءالقیس مادر جندب را بسبب غالب آمدنش بر وی در شعر طلاق داده علقمه وی را در حباله نکاح خود درآورد. ( منتهی الارب ). رجوع به علقمه فحل شود.
فحل. [ ف َ ] ( اِخ ) موضعی است به شام که در آن جنگها واقع شده. ( منتهی الارب ). مسلمانان را با رومیان در این مکان وقعه ای افتاد که هشتادهزار رومی کشته شد و این واقعه معروف و به یوم الفحل و یوم الردعة و یوم النیسان مشهور است. ( معجم البلدان ).
فحل . [ ف َ ] (اِخ ) ستاره ٔ سهیل ، بدان جهت که از ستارگان دیگر برکنارباشد همچو گشن که وقت برجستن بر ماده از شتران کناره گزیند. (منتهی الارب ). سهیل را گویند، چون از دیگر ستارگان کناره گیرد مانند جنس نر. (اقرب الموارد).
فحل . [ ف َ ] (اِخ ) لقب علقمه ، بدان جهت که چون امری ءالقیس مادر جندب را بسبب غالب آمدنش بر وی در شعر طلاق داده علقمه وی را در حباله ٔ نکاح خود درآورد. (منتهی الارب ). رجوع به علقمه ٔ فحل شود.
فحل . [ ف َ ] (اِخ ) موضعی است به شام که در آن جنگها واقع شده . (منتهی الارب ). مسلمانان را با رومیان در این مکان وقعه ای افتاد که هشتادهزار رومی کشته شد و این واقعه معروف و به یوم الفحل و یوم الردعة و یوم النیسان مشهور است . (معجم البلدان ).
فحل . [ ف َ ] (اِخ ) نام ابن عباس بن حسان که با یزیدبن مهلب کارزار نمود و به ضرب متخالف یکدیگر را کشتند. (منتهی الارب ).
هر آنچ او فحل تر باشد ز نخجیر
شکارافکن بر او خوشتر زند تیر.
نظامی .
|| خرمابن نر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نگاهدارنده ٔ اسبان . (منتهی الارب ). || بوریا که از برگ خرمابن نر بافند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || درخت بی بر. (منتهی الارب ). || راوی و بازگوینده ٔ شعر و سخن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نیک دانا. ج ، فحول . (منتهی الارب ). مرد برجسته و نامور و نیکنام را نیز گویند :
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع فکار.
خاقانی .
مفلق فرد ار گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 858).
گر گناهی در این خیانت هست
سوی فحلان کشید باید دست .
نظامی .
|| دلیر و نیرومند : پارسیان فحلان مردان اند و ایشان را مسخر نتوانی کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
فرهنگ عمید
۲. (صفت ) [قدیمی، مجاز] دانا، خردمند.
* فحول شعرا: [قدیمی، مجاز] شاعران چیره دستی که هنگام معارضه با شاعران دیگر، چیره می شوند.
۱. ویژگی جنس نر از هر حیوانی.
۲. (صفت) [قدیمی، مجاز] دانا؛ خردمند.
〈 فحول شعرا: [قدیمی، مجاز] شاعران چیرهدستی که هنگام معارضه با شاعران دیگر، چیره میشوند.
پیشنهاد کاربران
مادیانان گُشن و فَحل ِ شَموس
شیر مردی جوان و هفت عروس
معنی بیت : شیر مردی جوان چون بهرام در میان هفت عروس شاهزاده همانند اسب نری شموس در میان مادیانان بارگیر بود.
هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۶۰.