( صفت ) ۱ - آنکه دارای سری بزرگ است . ۲ - عالی رتبه عظیم الشان .
سر بزرگ
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سربزرگ. [ س َ ب ُ زُ ] ( ص مرکب ) که سراو بزرگ باشد. || کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) :
چو شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش.
به سرداری از سربزرگان مهی.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.
وین بقصد تو سربزرگ شود.
چو شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش.
نظامی.
پسر گفتش آخر بزرگ دهی به سرداری از سربزرگان مهی.
سعدی.
|| پرزورغالب. خودخواه : در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.
نظامی.
کآن یکی گر سگ است گرگ شودوین بقصد تو سربزرگ شود.
اوحدی.
کلمات دیگر: