( صفت ) شخص فرومایه بی قدر و قیمت .
سر کوچک
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سرکوچک. [ س َ چ َ / چ ِ ]( ص مرکب ) کنایه از مردم فرومایه و بی قدر و قیمت و بی تعین. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ). کنایه از بیقدرو بی تعین و حقیر و فرومایه. ( آنندراج ) :
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.
چو باز ارچه سرکوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا میگریزم.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.
نظامی.
|| مقابل سربزرگ. ( آنندراج ) : چو باز ارچه سرکوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا میگریزم.
خاقانی.
کلمات دیگر: