کلمه جو
صفحه اصلی

فطس

لغت نامه دهخدا

فطس. [ ف َ ] ( ع اِ ) دانه آس. || ( مص ) بر روی کسی کفتن. || پهن کردن آهن را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فطس. [ ف َ طَ ]( ع مص ) پهن بینی گردیدن. || پست و منتشراستخوان بینی شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و در بیت زیر به سکون ثانی بکار رفته است :
رنجها داده ست کاَّن را چاره نیست
آن بمثل گنگی و فطس و عمی است.
مولوی.

فطس . [ ف َ ] (ع اِ) دانه ٔ آس . || (مص ) بر روی کسی کفتن . || پهن کردن آهن را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فطس . [ ف َ طَ ](ع مص ) پهن بینی گردیدن . || پست و منتشراستخوان بینی شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و در بیت زیر به سکون ثانی بکار رفته است :
رنجها داده ست کاَّن را چاره نیست
آن بمثل گنگی و فطس و عمی است .

مولوی .




کلمات دیگر: