کلمه جو
صفحه اصلی

رام گشتن

فرهنگ فارسی

رام شدن . حیوان . ساکت شدن . نرک گردیدن . یا راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی .

لغت نامه دهخدا

رام گشتن. [ گ َ ت َ] ( مص مرکب ) رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن :
به بهزاد [ اسب سیاوش ] بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
( ویس و رامین ).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی ( از ارمغان آصفی ).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی ، دام تویی ، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی ( از ارمغان آصفی ).
|| راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن :
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
( ویس و رامین ).
- رام گشتن دل با کسی ؛ مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن :
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
|| آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه :
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی ( از فرهنگ نظام ).
|| خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن :

رام گشتن . [ گ َ ت َ] (مص مرکب ) رام شدن . ساکت شدن . نرم گردیدن . بی شراست شدن . مقابل سرکش شدن . مقابل حرون شدن :
به بهزاد [ اسب سیاوش ] بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام .

فردوسی .


تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش .

(ویس و رامین ).


گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.

خاقانی .


چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام .

امیرخسرو دهلوی .


شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.

وحشی بافقی (از ارمغان آصفی ).


مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی ، دام تویی ، دانه تویی تو.

شیخ بهایی .


تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی .

عزت شیرازی (از ارمغان آصفی ).


|| راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی .حاضر شدن . تن دردادن . قبول کردن . موافق شدن . موافقت کردن . تسلیم شدن . مطیع شدن . باطاعت درآمدن . قانع شدن :
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.

فردوسی .


مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.

فردوسی .


ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست .

فردوسی .


بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام .

فردوسی .


بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.

(ویس و رامین ).


- رام گشتن دل با کسی ؛ مطیع او شدن . فرمانبر او گشتن . فرمانبردار او گردیدن . تسلیم او گشتن . در پی او شدن . در گرو او قرار گرفتن :
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟

فردوسی .


|| آرام گردیدن . آرام گرفتن . فروخفتن فتنه و آشوب . تسکین یافتن . فرونشستن آشوب و فتنه :
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین .

فردوسی .


بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت .

فردوسی .


سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام .

اسدی (از فرهنگ نظام ).


|| خوش و خرم گردیدن . شاد شدن . خشنود شدن :
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.

فردوسی .




کلمات دیگر: