علی سامری ستوری بن فضل از محدثان است .
ستوری
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ستوری . [ س ُ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن ستوری ابن محمد. از محدثان است . (منتهی الارب ).
ستوری . [ س ُ ] (اِخ ) علی سامری ستوری ابن فضل . از محدثان است . (منتهی الارب ).
ستوری. [ س ُ ] ( حامص ) ستور بودن. حالت ستور :
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست.
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ستوری. [ س ُ ] ( ص نسبی ) منسوب بستور که جمع ستر باشد. ( الانساب سمعانی ).
ستوری. [ س ُ ] ( اِخ ) عبدالعزیزبن ستوری ابن محمد. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
ستوری. [ س ُ ] ( اِخ ) علی سامری ستوری ابن فضل. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست.
ناصرخسرو.
از حال نباتی برسیدم بستوری یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو.
ستوری. [ س ُ ] ( ص نسبی ) منسوب بستور که جمع ستر باشد. ( الانساب سمعانی ).
ستوری. [ س ُ ] ( اِخ ) عبدالعزیزبن ستوری ابن محمد. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
ستوری. [ س ُ ] ( اِخ ) علی سامری ستوری ابن فضل. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
ستوری . [ س ُ ] (حامص ) ستور بودن . حالت ستور :
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست .
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست .
ناصرخسرو.
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو.
ستوری . [ س ُ ] (ص نسبی ) منسوب بستور که جمع ستر باشد. (الانساب سمعانی ).
کلمات دیگر: