متبلور شدن یا محکم کردن
رست کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
رست کردن. [ رُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) متبلور شدن. ( یادداشت مؤلف ).
- رست کردن شکر ؛ متبلور شدن آن. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به رست شدن و رس شدن شود.
|| محکم کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
سر خنب کردیم در حال رست
سر خود گرفتیم چالاک و چست.
- رست کردن شکر ؛ متبلور شدن آن. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به رست شدن و رس شدن شود.
|| محکم کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
سر خنب کردیم در حال رست
سر خود گرفتیم چالاک و چست.
نزاری قهستانی ( دستورنامه چ روسیه ص 66 ).
کلمات دیگر: