رخت افکندن اقامت گزیدن بار انداختن
رخت نهادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
رخت نهادن. [ رَ ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. ( یادداشت مؤلف ) :
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت.
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه.
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است.
در سرای دگر نهادی رخت.
گو رخت منه که بار می باید بست.
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه.
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس.
رخت بر گاو می نهد شیرش.
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه.
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
- رخت کسی را بر خر نهادن ؛ او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن :
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای.
طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی.
ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
- رخت به ( بر ) صحرا نهادن ؛ موت. ( مجموعه مترادفات ص 325 ). کنایه از مردن :
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت.
فردوسی.
رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه.
خاقانی.
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است.
خاقانی.
روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت.
نظامی.
گو فتح مزن که خیمه می باید کندگو رخت منه که بار می باید بست.
سعدی.
- رخت بر خرنهادن ؛ براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. ( یادداشت مؤلف ) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. ( مقامات حمیدی ).رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه.
اوحدی.
- رخت بر گاو نهادن یا برنهادن ؛ کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن : شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس.
سنایی.
چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش.
سنایی.
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران راهر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه.
سنایی.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهدگربر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی.
- رخت سفر نهادن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. ( از مجموعه مترادفات ص 31 ).- رخت کسی را بر خر نهادن ؛ او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن :
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
- رخت کسی یا چیزی را به ( بر ) راه نهادن ؛ آن را روانه کردن. وی را رها کردن :طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی.
واله هروی.
- رخت نهادن بر شتر ؛ آماده حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن : ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
سعدی.
- رخت نهادن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. ( از آنندراج ). || مردن. ( یادداشت مؤلف ).- رخت به ( بر ) صحرا نهادن ؛ موت. ( مجموعه مترادفات ص 325 ). کنایه از مردن :
رخت نهادن . [ رَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . اقامت گزیدن . بار انداختن . (یادداشت مؤلف ) :
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت .
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه .
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است .
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت .
گو فتح مزن که خیمه می باید کند
گو رخت منه که بار می باید بست .
- رخت بر خرنهادن ؛ براه افتادن . رحلت کردن . سفر کردن . راهی شدن . (یادداشت مؤلف ) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی ).
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه .
- رخت بر گاو نهادن یا برنهادن ؛ کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن :
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس .
چرخ چون دید بازوی پیرش
رخت بر گاو می نهد شیرش .
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه .
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
- رخت سفر نهادن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر خر نهادن ؛ او را روانه ساختن . وی را عازم ساختن :
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای .
- رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن ؛ آن را روانه کردن . وی را رها کردن :
طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی .
- رخت نهادن بر شتر ؛ آماده ٔ حرکت گشتن . مهیای کوچ شدن . حرکت آغازیدن :
ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
- رخت نهادن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است . (از آنندراج ). || مردن . (یادداشت مؤلف ).
- رخت به (بر) صحرا نهادن ؛ موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). کنایه از مردن :
شنیدستم که محمود جوانبخت
چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت .
- || هلاک کردن . کشتن . به کشتن دادن :
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تخته ٔ مینا نهاد.
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت .
فردوسی .
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه .
خاقانی .
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است .
خاقانی .
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت .
نظامی .
گو فتح مزن که خیمه می باید کند
گو رخت منه که بار می باید بست .
سعدی .
- رخت بر خرنهادن ؛ براه افتادن . رحلت کردن . سفر کردن . راهی شدن . (یادداشت مؤلف ) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی ).
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه .
اوحدی .
- رخت بر گاو نهادن یا برنهادن ؛ کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن :
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس .
سنایی .
چرخ چون دید بازوی پیرش
رخت بر گاو می نهد شیرش .
سنایی .
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه .
سنایی .
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی .
- رخت سفر نهادن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر خر نهادن ؛ او را روانه ساختن . وی را عازم ساختن :
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای .
ظهیر فاریابی .
- رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن ؛ آن را روانه کردن . وی را رها کردن :
طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی .
واله هروی .
- رخت نهادن بر شتر ؛ آماده ٔ حرکت گشتن . مهیای کوچ شدن . حرکت آغازیدن :
ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
سعدی .
- رخت نهادن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است . (از آنندراج ). || مردن . (یادداشت مؤلف ).
- رخت به (بر) صحرا نهادن ؛ موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). کنایه از مردن :
شنیدستم که محمود جوانبخت
چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت .
امیرخسرو دهلوی .
- || هلاک کردن . کشتن . به کشتن دادن :
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی .
کلمات دیگر: