کلمه جو
صفحه اصلی

دحس

لغت نامه دهخدا

دحس. [ دَ ] ( ع اِ ) دردی که ناخن ازو بیفتد. ( مهذب الاسماء ). || کشتزاری که پر از دانه باشد. ( منتهی الارب ).

دحس. [ دَ ] ( ع مص ) بدی افکندن در میان قوم. ( منتهی الارب ). تباه کردن میان قومی. ( تاج المصادر بیهقی ). تباهی افکندن میان قومی. ( زوزنی ). || پر کردن چیزی را. || پرشدن خوشه از دانه ها. || لغزیدن. || پوشیدن سخن را. || پنهان کردن بدی را بطوری که معلوم نشود. ( منتهی الارب ). پوشیدن بدی. || دستها در پوست بالایین و پوست تنک گوسپند کردن بوقت سلخ یعنی پوست کندن. ( از منتهی الارب ).

دحس . [ دَ ] (ع مص ) بدی افکندن در میان قوم . (منتهی الارب ). تباه کردن میان قومی . (تاج المصادر بیهقی ). تباهی افکندن میان قومی . (زوزنی ). || پر کردن چیزی را. || پرشدن خوشه از دانه ها. || لغزیدن . || پوشیدن سخن را. || پنهان کردن بدی را بطوری که معلوم نشود. (منتهی الارب ). پوشیدن بدی . || دستها در پوست بالایین و پوست تنک گوسپند کردن بوقت سلخ یعنی پوست کندن . (از منتهی الارب ).


دحس . [ دَ ] (ع اِ) دردی که ناخن ازو بیفتد. (مهذب الاسماء). || کشتزاری که پر از دانه باشد. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: