medicine man, shaman
شمن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
دینمرد یا کاهنی که هم پیشگو و هم جادوپزشک است و با ارتباط با ارواح نیاکان در حالت جذبه و خلسه پلی میان این جهان و آن جهان است
( اسم ) ۱ - راهب بودایی یا برهمایی . ۲ - بت پرست .
نام دهی به استر آباد و ابو علی حسین بن جعفر شمنی از آنجاست .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم .
رودکی .
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن .
کسایی .
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن .
فردوسی .
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن .
فردوسی .
خم آورده از بارشاخ سمن
صنم شد گل و گشته بلبل شمن .
فردوسی .
شمن گر ببیند چو ایشان به چین
گسسته بود بر بتان آفرین .
فردوسی .
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
که قبله ٔ شمنان است و جایگاه بتان .
بهرامی .
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را بپرستد شمن .
فرخی .
ز ایران را مثل نماز برد
چو شمن در بهار پیش وثن .
فرخی .
این قیاس است ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن .
فرخی .
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن .
فرخی .
مرا جز پرستیدنش کار نیست
بلی بت پرستی است کار شمن .
فرخی .
اندیشه ٔ رعیت چندانکه او کند
اندیشه ٔ وثن نه همانا کند شمن .
فرخی .
بوستان گویی همچون بت فرخار شده
مرغکان چون شمن و گلبچگان چون وثنا.
منوچهری .
تا همی گریی همی خندی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن .
منوچهری .
بت من جانور آمد سمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانه ٔ من فرخار است .
بوالمثل .
این یکی ماند چو بر چهر شمن روی صنم
وآن دگر ماند چو بر چهر صنم اشک شمن .
قطران .
خلق یکسر بت پرستان گشته اند
جانهاشان چون شمن بتشان بدن .
ناصرخسرو.
باد اقبال در پرستش او
تا شمن در پرستش صنم است .
مسعودسعد.
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم .
مسعودسعد.
عالم چه باشد ار نبود چون تویی در او
بت چیست گر بدو نبود رغبت شمن .
ادیب صابر.
آرزو خوردن دگر دان آرزو کردن دگر
هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن .
سنایی .
هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی بتان خوددر هر نظری گلچین .
سوزنی .
بتی پری رخ و آهن دلی ، ولی رخ تو
چنین پری زده کردار و شیفته ست شمن .
سوزنی .
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را.
انوری (از آنندراج ).
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است .
خاقانی .
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن .
مولوی .
یاد می کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن .
مولوی .
هیچ گرد خود نمی گردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن .
مولوی .
چونکه جفت احولانیم ای شمن
لازم آمد مشرکانه دم زدن .
مولوی .
|| خادم بتکده . (از یادداشت مؤلف ):
یکی خادم از پیش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من .
اسدی .
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانه یکی پیر شمعی به دست .
اسدی .
شمن هرچه بد گرد آتش فراز
ستادند با نیزه های دراز.
اسدی .
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن .
اسدی .
دگر ره شمن گفت کای نیکنام
خدای تو چند است و دینش کدام .
اسدی .
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن .
اسدی .
به شهری دگر دید بتخانه ای
شمن مر ورا هرچه فرزانه ای .
اسدی .
چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بتستانی بوستانست .
ناصرخسرو.
|| گاهی به خود بت هم گفته اند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). بت است که به عربی صنم گویند. ج ، شمنان . (انجمن آرا). || لقب روحانی هندی است . (فرهنگ لغات شاهنامه ). راهب بودایی یا برهمایی . (فرهنگ فارسی معین ).
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
پشت فروخفته چو پشت شمن.
پیام آوریده به شاه یمن.
پرستش کنم چون بتان را شمن.
صنم شد گل و گشته بلبل شمن.
گسسته بود بر بتان آفرین.
که قبله شمنان است و جایگاه بتان.
همچو وثن را بپرستد شمن.
چو شمن در بهار پیش وثن.
نه وثن باشد و نه خواجه شمن.
بت را پرستیدن نیارد شمن.
بلی بت پرستی است کار شمن.
اندیشه وثن نه همانا کند شمن.
مرغکان چون شمن و گلبچگان چون وثنا.
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منم او را شمن و خانه من فرخار است.
وآن دگر ماند چو بر چهر صنم اشک شمن.
جانهاشان چون شمن بتشان بدن.
تا شمن در پرستش صنم است.
شمن . [ ش َ م َ ] (اِخ ) نام دهی به استرآباد و ابوعلی حسین بن جعفرشمنی از آنجا است . (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] بت پرست: بت پرستی گرفته ایم همه / این جهان چون بت است و ما شمنیم (رودکی: ۵۲۶ )، به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن / به دلبری چو تو گیتی نپرورید صنم (امیرمعزی: ۴۱۱ ).
دانشنامه عمومی
shaman؛ بوداییان و برهمائیان به تارک دنیا، راهب یا مرتاض، شَمَن می گویند.
" بن واژه های فارسی " شمن= بت پرست ،مرتاض یا بت پرست میان بودائیان. شمن = shaman از دو واژه ی sha و man ساخته شده که sha مخفف shah یعنی بزرگ و man به معنی مرد یا انسان می باشد و در نتیجه شمن به معنی مرد بزرگ یا انسان کامل است. ونیز به معنی =جادوگر قبیله ، کشیش یا کاهن می باشد.
ممتاز لاشار
دانشنامه آزاد فارسی
(یا: سمان) رهبر مناسکی عبادی و رابط جامعه و جهان فراطبیعی در بسیاری از فرهنگ های بومی آسیا، افریقا، و امریکا. شمن را با نام های دیگری چون مرد شفاگر، غیب گو یا ساحِر نیز می شناسند و از او انتظار دارند که با استفاده از قدرت های خاص بیماران را درمان و ارواح نیک و بد را مهار کند. شمن ها معمولاً باید دوره ای از کارآموزی را بگذرانند و با مناسک خاصی آشنا شوند. آنان همچنین از داروهای محلی و روش های درمانی استفاده می کنند.
فرهنگستان زبان و ادب
پیشنهاد کاربران
به روحانیون و بزرگان آئین شمن باوری شمن گویند، شمن ها مدعی هستند که می توانند با روح خود به جهان های دیگری سفر کرده و با دیگر ارواح تماس بگیرند. آن ها معتقدند که با این کار قادرند میان جهان مادی و جهان روحانی توازن و ارتباط برقرار کنند
منبع https://rasekhoon. net
دکتر کزازی در مورد واژه ی " شَمَن" می نویسد : ( ( شَمَن در سانسکریت sramana در بنیاد ، به معنی راهب بودایی بوده است و در پی آن ، از آن روی که ایرانیان بوداییان را بت پرست می شمرده اند ، در این معنی به کار برده شده است . این واژه در زبان های اروپایی نیز کار برد یافته است و در معنایی فراگیر به کار گرفته شده است : آیینهای آغازین در سیبری و آسیای شمالی را ، در این زبان ها chamanisme می خوانند و پیرو آن را chaman . ) )
( ( از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 331. )