کلمه جو
صفحه اصلی

شمن

فارسی به انگلیسی

medicine man, shaman


فرهنگ فارسی

دین‌مرد یا کاهنی که هم پیش‌گو و هم‌ جادوپزشک است و با ارتباط با ارواح نیاکان در حالت جذبه و خلسه پلی میان این جهان و آن جهان است


راهب بودایی، مرتاض بوداییان، بت پرست، شمند
( اسم ) ۱ - راهب بودایی یا برهمایی . ۲ - بت پرست .
نام دهی به استر آباد و ابو علی حسین بن جعفر شمنی از آنجاست .

فرهنگ معین

(شَ مَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - راهب بودایی یا برهمایی . ۲ - بت پرست .

لغت نامه دهخدا

شمن . [ ش َ م َ ] (اِ) بت پرست را گویند. (غیاث ) (از فرهنگ اوبهی ) (آنندراج ). صنم پرست . وثنی . عابد صنم . پرستنده ٔ صنم و بت . (یادداشت مؤلف ). این لغت از سنسکریت سرمن مشتق شده و در زبان اخیر از برای روحانیان استعمال می شده است و «سرمن » کسی است که خانه و کسان را ترک گوید و در خلوت به عبادت و ریاضت گذراند. بعبارت دیگر سرمن ، یعنی زاهدو تارک الدنیا. (از یشتها ج 2 ص 36 و 37) :
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم .

رودکی .


بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن .

کسایی .


از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن .

فردوسی .


اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن .

فردوسی .


خم آورده از بارشاخ سمن
صنم شد گل و گشته بلبل شمن .

فردوسی .


شمن گر ببیند چو ایشان به چین
گسسته بود بر بتان آفرین .

فردوسی .


همیشه خرم و آباد باد ترکستان
که قبله ٔ شمنان است و جایگاه بتان .

بهرامی .


بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را بپرستد شمن .

فرخی .


ز ایران را مثل نماز برد
چو شمن در بهار پیش وثن .

فرخی .


این قیاس است ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن .

فرخی .


چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن .

فرخی .


مرا جز پرستیدنش کار نیست
بلی بت پرستی است کار شمن .

فرخی .


اندیشه ٔ رعیت چندانکه او کند
اندیشه ٔ وثن نه همانا کند شمن .

فرخی .


بوستان گویی همچون بت فرخار شده
مرغکان چون شمن و گلبچگان چون وثنا.

منوچهری .


تا همی گریی همی خندی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن .

منوچهری .


بت من جانور آمد سمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانه ٔ من فرخار است .

بوالمثل .


این یکی ماند چو بر چهر شمن روی صنم
وآن دگر ماند چو بر چهر صنم اشک شمن .

قطران .


خلق یکسر بت پرستان گشته اند
جانهاشان چون شمن بتشان بدن .

ناصرخسرو.


باد اقبال در پرستش او
تا شمن در پرستش صنم است .

مسعودسعد.


تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم .

مسعودسعد.


عالم چه باشد ار نبود چون تویی در او
بت چیست گر بدو نبود رغبت شمن .

ادیب صابر.


آرزو خوردن دگر دان آرزو کردن دگر
هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن .

سنایی .


هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی بتان خوددر هر نظری گلچین .

سوزنی .


بتی پری رخ و آهن دلی ، ولی رخ تو
چنین پری زده کردار و شیفته ست شمن .

سوزنی .


تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را.

انوری (از آنندراج ).


هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است .

خاقانی .


بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن .

مولوی .


یاد می کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن .

مولوی .


هیچ گرد خود نمی گردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن .

مولوی .


چونکه جفت احولانیم ای شمن
لازم آمد مشرکانه دم زدن .

مولوی .


|| خادم بتکده . (از یادداشت مؤلف ):
یکی خادم از پیش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من .

اسدی .


در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانه یکی پیر شمعی به دست .

اسدی .


شمن هرچه بد گرد آتش فراز
ستادند با نیزه های دراز.

اسدی .


بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن .

اسدی .


دگر ره شمن گفت کای نیکنام
خدای تو چند است و دینش کدام .

اسدی .


بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن .

اسدی .


به شهری دگر دید بتخانه ای
شمن مر ورا هرچه فرزانه ای .

اسدی .


چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بتستانی بوستانست .

ناصرخسرو.


|| گاهی به خود بت هم گفته اند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). بت است که به عربی صنم گویند. ج ، شمنان . (انجمن آرا). || لقب روحانی هندی است . (فرهنگ لغات شاهنامه ). راهب بودایی یا برهمایی . (فرهنگ فارسی معین ).

شمن. [ ش َ م َ ] ( اِ ) بت پرست را گویند. ( غیاث ) ( از فرهنگ اوبهی ) ( آنندراج ). صنم پرست. وثنی. عابد صنم. پرستنده صنم و بت. ( یادداشت مؤلف ). این لغت از سنسکریت سرمن مشتق شده و در زبان اخیر از برای روحانیان استعمال می شده است و «سرمن » کسی است که خانه و کسان را ترک گوید و در خلوت به عبادت و ریاضت گذراند. بعبارت دیگر سرمن ، یعنی زاهدو تارک الدنیا. ( از یشتها ج 2 ص 36 و 37 ) :
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن.
کسایی.
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن.
فردوسی.
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن.
فردوسی.
خم آورده از بارشاخ سمن
صنم شد گل و گشته بلبل شمن.
فردوسی.
شمن گر ببیند چو ایشان به چین
گسسته بود بر بتان آفرین.
فردوسی.
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
که قبله شمنان است و جایگاه بتان.
بهرامی.
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را بپرستد شمن.
فرخی.
ز ایران را مثل نماز برد
چو شمن در بهار پیش وثن.
فرخی.
این قیاس است ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن.
فرخی.
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن.
فرخی.
مرا جز پرستیدنش کار نیست
بلی بت پرستی است کار شمن.
فرخی.
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن.
فرخی.
بوستان گویی همچون بت فرخار شده
مرغکان چون شمن و گلبچگان چون وثنا.
منوچهری.
تا همی گریی همی خندی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
بت من جانور آمد سمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخار است.
بوالمثل.
این یکی ماند چو بر چهر شمن روی صنم
وآن دگر ماند چو بر چهر صنم اشک شمن.
قطران.
خلق یکسر بت پرستان گشته اند
جانهاشان چون شمن بتشان بدن.
ناصرخسرو.
باد اقبال در پرستش او
تا شمن در پرستش صنم است.

شمن . [ ش َ م َ ] (اِخ ) نام دهی به استرآباد و ابوعلی حسین بن جعفرشمنی از آنجا است . (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. مرتاض در میان بوداییان، راهب بودایی.
۲. [قدیمی] بت پرست: بت پرستی گرفته ایم همه / این جهان چون بت است و ما شمنیم (رودکی: ۵۲۶ )، به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن / به دلبری چو تو گیتی نپرورید صنم (امیرمعزی: ۴۱۱ ).

دانشنامه عمومی

shaman؛ بوداییان و برهمائیان به تارک دنیا، راهب یا مرتاض، شَمَن می گویند.


" بن واژه های فارسی " شمن= بت پرست ،مرتاض یا بت پرست میان بودائیان. شمن = shaman از دو واژه ی sha و man ساخته شده که sha مخفف shah یعنی بزرگ و man به معنی مرد یا انسان می باشد و در نتیجه شمن به معنی مرد بزرگ یا انسان کامل است. ونیز به معنی =جادوگر قبیله ، کشیش یا کاهن می باشد.


ممتاز لاشار


دانشنامه آزاد فارسی

شَمَن (shaman)
(یا: سمان) رهبر مناسکی عبادی و رابط جامعه و جهان فراطبیعی در بسیاری از فرهنگ های بومی آسیا، افریقا، و امریکا. شمن را با نام های دیگری چون مرد شفاگر، غیب گو یا ساحِر نیز می شناسند و از او انتظار دارند که با استفاده از قدرت های خاص بیماران را درمان و ارواح نیک و بد را مهار کند. شمن ها معمولاً باید دوره ای از کارآموزی را بگذرانند و با مناسک خاصی آشنا شوند. آنان همچنین از داروهای محلی و روش های درمانی استفاده می کنند.

فرهنگستان زبان و ادب

{shaman} [باستان شناسی، جامعه شناسی] دین مرد یا کاهنی که هم پیش گو و هم جادوپزشک است و با ارتباط با ارواح نیاکان در حالت جذبه و خلسه پلی میان این جهان و آن جهان است

پیشنهاد کاربران

واژهٔ شمن در زبان تونغوزی سیبری یعنی دانا و در زبان سانسکریت به معنی پارسا می باشد.
به روحانیون و بزرگان آئین شمن باوری شمن گویند، شمن ها مدعی هستند که می توانند با روح خود به جهان های دیگری سفر کرده و با دیگر ارواح تماس بگیرند. آن ها معتقدند که با این کار قادرند میان جهان مادی و جهان روحانی توازن و ارتباط برقرار کنند

شمن SHAMAN :[اصطلاح جامعه شناسی] فردی که گمان می رود قدرتهای جادویی خاصی دارد؛ ساحر یا پزشک جادوگر.
منبع https://rasekhoon. net


شمن به افرادی میگن که توانایی ارتباط با ارواح رو دارند

شَمَن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " شَمَن" می نویسد : ( ( شَمَن در سانسکریت sramana در بنیاد ، به معنی راهب بودایی بوده است و در پی آن ، از آن روی که ایرانیان بوداییان را بت پرست می شمرده اند ، در این معنی به کار برده شده است . این واژه در زبان های اروپایی نیز کار برد یافته است و در معنایی فراگیر به کار گرفته شده است : آیینهای آغازین در سیبری و آسیای شمالی را ، در این زبان ها chamanisme می خوانند و پیرو آن را chaman . ) )
( ( از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 331. )


شمن به معنای کسی هست که با تسلط بر نفس اماره می تواند به یک سری قدرت فرابشری دست پیدا کند. . . مثلا قدرت کنترل نیروهای طبیعت مانند آب، باد و. مانند حضرت سلیمان که باد و تمام موجودات زنده عالم تحت فرمانش بودند. . . به این نوع قدرت شمن گفته می شود که علاوه بر ریاضت و رنج طولانی عبور از منیت خویش را هم لازم دارد، یعنی می توانی هر چه بخواهی با عوامل طبیعت انجام دهی، اما نه به قصد رسیدن به امیال شخصی، بلکه بخاطر پیروزی خیر بر شر. . . . .


کلمات دیگر: