کلمه جو
صفحه اصلی

درهم پیچیدن

فارسی به انگلیسی

to wind or twist together, to interlace


فارسی به عربی

تشابک , منشد جدا

مترادف و متضاد

intertwine (فعل)
تقاطع کردن، در هم بافتن، درهم بافته شدن، درهم پیچیدن، بهم تابیدن

tangle (فعل)
ژولیده کردن، گرفتار کردن، درهم و برهم کردن، گوریده کردن، ژولیدن، درهم پیچیدن، گیر افتادن، درهم گیر انداختن

pleach (فعل)
در هم بافتن، درهم پیچیدن، درهم گیر افتادن

فرهنگ فارسی

در نوردیدن تکویر درهم پیچیدن شاخه های درختان التفاف امتطال

لغت نامه دهخدا

درهم پیچیدن. [ دَ هََ دَ ] ( مص مرکب ) درنوردیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). تکویر. ( ترجمان القرآن جرجانی ). || درهم پیچیدن شاخه های درختان ، التفاف آن.( یادداشت مرحوم دهخدا ). التخاخ. التفاف. امتطلال. اجثئلال ؛ دراز شدن و درهم پیچیدن گیاه. اشباه ؛ درهم پیچیدن درخت از نازکی. ( از منتهی الارب ). الفاف ؛ درهم پیچیدن درختان. ( ترجمان القرآن جرجانی ). اَلفاف ؛ درهم پیچیده ها. دَرّ؛ پیشتاز شدن بنات و درهم پیچیدن. دَرّ بسیار شدن نبات و درهم پیچیدن. ( از منتهی الارب ).

پیشنهاد کاربران

التوا

ابرو باخته

لف


کلمات دیگر: