balk, check, curb, deterrent, hindrance, impediment, inhibition, inhibitory, preventive, punitive, restraint, restrictive
بازدار
فارسی به انگلیسی
falconer
مترادف و متضاد
مانع شونده، بازدار، جلوگیری کننده
فرهنگ فارسی
( اسم ) کسی که دیگری را از کاری منع کند .
( صفت ) برزیگر ( غالبا بکار گر کشاورزی اطلاق شود نه زارع سهم بر ).
( صفت ) برزیگر ( غالبا بکار گر کشاورزی اطلاق شود نه زارع سهم بر ).
موانعی که برای تقلیل سرعت یا توقف هواپیما بر روی باند پرواز یا ناو هواپیمابر ایجاد شود
لغت نامه دهخدا
بازدار. ( نف مرکب ، اِ مرکب ) نگاهدارنده باز. ( برهان ) ( انجمن آرا ). دارنده باز و معرب آن بازیار است. ( سروری از شرح السامی فی الاسامی ) ( آنندراج ). بازبان. و قوشچی. ( ناظم الاطباء ). بازیار. ( مهذب الاسماء ). کسی که باز دارد، دارنده باز. صاحب صقر. قوشچی. معرب آن بیزار است. دارنده مرغ باز و عقاب. ( شعوری ج 1 ورق 161 ) :
بپرید برسان تیر از کمان
یکی بازدار از پس او دمان.
دو صد چرغ و شاهین گردنفراز.
ابا باشه و چرغ و شاهین کار.
عموریة گریزگه باز و بازدار.
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار .
سلمان ( از سروری ) ( فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161 ).
بازدار. ( نف مرکب ) شخصی را نیز گویند که مردم را از کاری و از چیزی بازدارد و منع کند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بازدارنده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بازدارنده شود.
بپرید برسان تیر از کمان
یکی بازدار از پس او دمان.
فردوسی.
ابا بازداران صد و شصت بازدو صد چرغ و شاهین گردنفراز.
فردوسی.
پس اندر دوان هفتصد بازدارابا باشه و چرغ و شاهین کار.
فردوسی.
افریقیه صطبل ستوران بارگیرعموریة گریزگه باز و بازدار.
منوچهری.
چو باز را بکند بازدار مخلب و پربروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاه سار ( از فرهنگ اسدی ).
شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود. ( از النقض ص 92 ). اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 29 ). || صیاد. || میرشکار. || برزیگر و زراعت کننده را گویند. ( برهان ).زارع. و دهقان ، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. ( سروری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). برزیگر و زارع و فلاح. ( ناظم الاطباء ) ( شعوری ج 1 ورق 161 ) ( الجوالیقی ص 78 س 17 ) : باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار .
سلمان ( از سروری ) ( فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161 ).
بازدار. ( نف مرکب ) شخصی را نیز گویند که مردم را از کاری و از چیزی بازدارد و منع کند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بازدارنده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به بازدارنده شود.
بازدار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) نگاهدارنده ٔ باز. (برهان ) (انجمن آرا). دارنده ٔ باز و معرب آن بازیار است . (سروری از شرح السامی فی الاسامی ) (آنندراج ). بازبان . و قوشچی . (ناظم الاطباء). بازیار. (مهذب الاسماء). کسی که باز دارد، دارنده ٔ باز. صاحب صقر. قوشچی . معرب آن بیزار است . دارنده ٔ مرغ باز و عقاب . (شعوری ج 1 ورق 161) :
بپرید برسان تیر از کمان
یکی بازدار از پس او دمان .
ابا بازداران صد و شصت باز
دو صد چرغ و شاهین گردنفراز.
پس اندر دوان هفتصد بازدار
ابا باشه و چرغ و شاهین کار.
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریة گریزگه باز و بازدار.
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال .
شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود. (از النقض ص 92). اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم . (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). || صیاد. || میرشکار. || برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان ).زارع . و دهقان ، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. (سروری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). برزیگر و زارع و فلاح . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 161) (الجوالیقی ص 78 س 17) :
باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار .
سلمان (از سروری ) (فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161).
بپرید برسان تیر از کمان
یکی بازدار از پس او دمان .
فردوسی .
ابا بازداران صد و شصت باز
دو صد چرغ و شاهین گردنفراز.
فردوسی .
پس اندر دوان هفتصد بازدار
ابا باشه و چرغ و شاهین کار.
فردوسی .
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریة گریزگه باز و بازدار.
منوچهری .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال .
شاه سار (از فرهنگ اسدی ).
شاگردانش چون حسن و نخیلان پنج برادر به یک روز امیر یرنقش بازدار بر دست عمیدبن المعانی بتهمت الحاد هلاک فرمود. (از النقض ص 92). اتابک سنقر گفت که محمد بازدار که بدین کبیره حامل بوده است بمن فرستد تا باز شهر آیم . (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). || صیاد. || میرشکار. || برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان ).زارع . و دهقان ، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. (سروری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). برزیگر و زارع و فلاح . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 161) (الجوالیقی ص 78 س 17) :
باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار .
سلمان (از سروری ) (فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161).
بازدار. (نف مرکب ) شخصی را نیز گویند که مردم را از کاری و از چیزی بازدارد و منع کند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بازدارنده . (ناظم الاطباء). رجوع به بازدارنده شود.
فرهنگ عمید
کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازیار، بازبان.
فرهنگستان زبان و ادب
{barrier} [علوم نظامی] موانعی که برای تقلیل سرعت یا توقف هواپیما بر روی باند پرواز یا ناو هواپیمابر ایجاد شود
پیشنهاد کاربران
کسانی که پرنده باز نگه میداشتن بازدار میگفتن
کلمات دیگر: