سالخورد گی ٠ پیری ٠
کهن گشتگی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کهن گشتگی. [ ک ُ هََ / هَُ گ َ ت َ / ت ِ ] ( حامص مرکب ) سالخوردگی. پیری :
تو را فترت پیری از جای برد
کهن گشتگیت از سر رای برد.
تو را فترت پیری از جای برد
کهن گشتگیت از سر رای برد.
نظامی.
رجوع به کهن گشتن و کهن گشته شود.کلمات دیگر: