بزرگ زاده بزرگ نسب .
بزرگ نژاد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بزرگ نژاد. [ ب ُ زُ ن ِ ] ( ص مرکب ) بزرگ زاده. بزرگ نسب. آنکه نژاد و نسب بزرگ دارد :
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
از تو ای مهتر بزرگ نژاد.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
که سزاوارتر بخلعت میراز تو ای مهتر بزرگ نژاد.
فرخی.
پیشنهاد کاربران
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده :
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی ( بوستان ) .
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی ( بوستان ) .
کلمات دیگر: