برابر پارسی : بی پاسخ
بی جواب
برابر پارسی : بی پاسخ
فارسی به انگلیسی
unable to reply, speechless, unanswered, indisputable
unrequited
مترادف و متضاد
قاطع، دندان شکن، تکذیب ناپذیر، بی جواب، جواب ناپذیر
فرهنگ فارسی
آنکه قابل جواب نباشد ٠ بی پاسخ و غیر مقبول ٠
لغت نامه دهخدا
بی جواب. [ج َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه قابل جواب نباشد. ( آنندراج ). بی پاسخ و غیرمقبول. ( ناظم الاطباء ). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
عین صواب و مسئله بی جواب.
که بار خاطر آن رخنه دیوار میگردد.
عین صواب و مسئله بی جواب.
سعدی.
خجالت میکشم از نامه های بی جواب خودکه بار خاطر آن رخنه دیوار میگردد.
صائب ( از آنندراج ).
فرهنگ فارسی ساره
بی پاسخ
کلمات دیگر: