برابر پارسی : ( آمرا ) دستوری، زورکی، فرمانی
امرا
برابر پارسی : ( آمرا ) دستوری، زورکی، فرمانی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( آمرا ) نام میوه بهندوستان شبیه به انبه
( صفت اسم ) جمع امیر امیران فرماندهان میران سرداران . یا امرائ تومتن جمع امیر تومان . یا امرائ کلام . ادیبان و شاعران. یا امرائ لشکر . فرماندهان لشکر .
جمع امیر . پادشاهان
( صفت اسم ) جمع امیر امیران فرماندهان میران سرداران . یا امرائ تومتن جمع امیر تومان . یا امرائ کلام . ادیبان و شاعران. یا امرائ لشکر . فرماندهان لشکر .
جمع امیر . پادشاهان
لغت نامه دهخدا
( آمرا ) آمرا. [ م َ ] ( اِ ) نام میوه ای بهندوستان شبیه به انبه.
امرا. [ اَ ] ( هزوارش ، اِ ) امنا . امرا . پهلوی خر. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). بلغت زند و پازند خر. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خر یا اسب یا الاغ. ( آنندراج ). خر الاغ. ( هفت قلزم ).
امرا. [ اَ م َ ] ( اِ ) بلغت زند و پازند شراب انگوری. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( هفت قلزم ). شراب انگوری. ( ناظم الاطباء ).
امرا. [ اُ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ امیر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). پادشاهان. ( منتهی الارب ) : ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است سامانیان که امرای خراسان بودند حضرت خود را آنجای ساختند. ( تاریخ بیهقی ). امرای اطراف هرکس خوابکی دید. ( تاریخ بیهقی ).
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
فتنه غزل و عاشق مدح امرایید.
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند.
گر تو چو پسر غم شوی این پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
اگر رسولان آیند زی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا.
دین باخته و هیچ بکف مانده دنیا
با مجمل چندی بعبارت امرایان.
- امرای عظام ؛ سرداران بزرگ. ( ناظم الاطباء ).
- امرای کلام ؛ ادیبان و شاعران. ( فرهنگ فارسی معین ). کنایه از شعرا. ( انجمن آرا ).
- امرای لشکر ( در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ فرماندهان لشکر. ( از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر شود.
امرا. [ اَ رُل ْ لاه ] ( اِخ )دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 989 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
امرا. [ اَ ] ( هزوارش ، اِ ) امنا . امرا . پهلوی خر. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). بلغت زند و پازند خر. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خر یا اسب یا الاغ. ( آنندراج ). خر الاغ. ( هفت قلزم ).
امرا. [ اَ م َ ] ( اِ ) بلغت زند و پازند شراب انگوری. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( هفت قلزم ). شراب انگوری. ( ناظم الاطباء ).
امرا. [ اُ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ امیر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). پادشاهان. ( منتهی الارب ) : ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است سامانیان که امرای خراسان بودند حضرت خود را آنجای ساختند. ( تاریخ بیهقی ). امرای اطراف هرکس خوابکی دید. ( تاریخ بیهقی ).
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
فتنه غزل و عاشق مدح امرایید.
ناصرخسرو.
سکه تو زن تا امرا کم کنندخطبه تو خوان تا خطبا دم زنند.
نظامی.
|| امیران. سرداران. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) : همه بزرگان دولت و امرای حضرت جز سلیمان بن عبدالملک او را پیش رفتند. ( ترجمه تاریخ طبری ).گر تو چو پسر غم شوی این پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
ناصرخسرو.
امرای عرب را از هر قبیل به مهمانی خواند. ( گلستان ). بعضی امرای دولت سر از طاعت او بپیچیدند. ( گلستان ).اگر رسولان آیند زی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا.
؟
بعضی این کلمه را بشیوه متقدمان دوباره با الف و نون فارسی جمع بسته اند : دین باخته و هیچ بکف مانده دنیا
با مجمل چندی بعبارت امرایان.
واله هروی ( از آنندراج ).
- امرای تومان ( در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ ج ِ امیر تومان. ( از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر تومان شود.- امرای عظام ؛ سرداران بزرگ. ( ناظم الاطباء ).
- امرای کلام ؛ ادیبان و شاعران. ( فرهنگ فارسی معین ). کنایه از شعرا. ( انجمن آرا ).
- امرای لشکر ( در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ فرماندهان لشکر. ( از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر شود.
امرا. [ اَ رُل ْ لاه ] ( اِخ )دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 989 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
امرا. [ اَ ] (هزوارش ، اِ) امنا . امرا . پهلوی خر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بلغت زند و پازند خر. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خر یا اسب یا الاغ . (آنندراج ). خر الاغ . (هفت قلزم ).
امرا. [ اَ رُل ْ لاه ] (اِخ )دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 989 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
امرا. [ اَ م َ ] (اِ) بلغت زند و پازند شراب انگوری . (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). شراب انگوری . (ناظم الاطباء).
امرا. [ اُ م َ ] (ع اِ) ج ِ امیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پادشاهان . (منتهی الارب ) : ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است سامانیان که امرای خراسان بودند حضرت خود را آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی ). امرای اطراف هرکس خوابکی دید. (تاریخ بیهقی ).
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
فتنه ٔ غزل و عاشق مدح امرایید.
سکه تو زن تا امرا کم کنند
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند.
|| امیران . سرداران . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : همه ٔ بزرگان دولت و امرای حضرت جز سلیمان بن عبدالملک او را پیش رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
گر تو چو پسر غم شوی این پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
امرای عرب را از هر قبیل به مهمانی خواند. (گلستان ). بعضی امرای دولت سر از طاعت او بپیچیدند. (گلستان ).
اگر رسولان آیند زی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا.
بعضی این کلمه را بشیوه ٔ متقدمان دوباره با الف و نون فارسی جمع بسته اند :
دین باخته و هیچ بکف مانده ٔ دنیا
با مجمل چندی بعبارت امرایان .
- امرای تومان (در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ ج ِ امیر تومان . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر تومان شود.
- امرای عظام ؛ سرداران بزرگ . (ناظم الاطباء).
- امرای کلام ؛ ادیبان و شاعران . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از شعرا. (انجمن آرا).
- امرای لشکر (در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ فرماندهان لشکر. (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر شود.
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
فتنه ٔ غزل و عاشق مدح امرایید.
ناصرخسرو.
سکه تو زن تا امرا کم کنند
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند.
نظامی .
|| امیران . سرداران . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : همه ٔ بزرگان دولت و امرای حضرت جز سلیمان بن عبدالملک او را پیش رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
گر تو چو پسر غم شوی این پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
ناصرخسرو.
امرای عرب را از هر قبیل به مهمانی خواند. (گلستان ). بعضی امرای دولت سر از طاعت او بپیچیدند. (گلستان ).
اگر رسولان آیند زی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا.
؟
بعضی این کلمه را بشیوه ٔ متقدمان دوباره با الف و نون فارسی جمع بسته اند :
دین باخته و هیچ بکف مانده ٔ دنیا
با مجمل چندی بعبارت امرایان .
واله هروی (از آنندراج ).
- امرای تومان (در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ ج ِ امیر تومان . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر تومان شود.
- امرای عظام ؛ سرداران بزرگ . (ناظم الاطباء).
- امرای کلام ؛ ادیبان و شاعران . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از شعرا. (انجمن آرا).
- امرای لشکر (در اصطلاح نظام قدیم ) ؛ فرماندهان لشکر. (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به امیر شود.
فرهنگ عمید
امیر#NAME?
= امیر
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی إِمْراً: عجیب -زشت وناپسند
معنی مَا کَانَ لِـ: سزاوار نیست که (مثل عبارت "وَمَا کَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَی ﭐللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن یَکُونَ لَهُمُ ﭐلْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ")
معنی مُقَسِّمَاتِ: تقسیم کنندگان ( عبارت "فَـﭑلْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً " به فرشتگانی اشاره دارد که کارشان این است که به امر پروردگار عمل میکنند ، و اوامر خدا را در بین خود به اختلاف مقامهایی که دارند تقسیم میکنند . امر پروردگار صاحب عرش ، در خلقت و تدبیر ، امری است واحد ...
معنی قُضِیَ: کار(نابودیشان )تمام شد - تکلیفشان یکسره شد(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با...
معنی قَضَیْتُ: به پایان بردم - تمام کردم(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مش...
معنی قَضَیْتَ: حکم کردی(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت زد و یا دفع کرد...
معنی قَضَیْتُمُ: به پایان رسانیدید(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت زد و ی...
معنی قَضَیْنَا: حکم کردیم - وحی نمودیم(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت ز...
معنی یُقْضَیٰ: که پایان پذیرد - که تمام شود (کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست ...
معنی یَقْضِی: داوری میکند (کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت زد و یا دفع...
معنی یَقْضِیَ: تا تحقق دهد - تا محقق گرداند (کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست ...
ریشه کلمه:
مرء (۳۸ بار)
. آیه در بیان بذل زن است قسمتی از مهریّه خویش را به مرد. طبرسی در متن آیه فرموده: هنیء گوارا و دلچسبی است که نقصانی ندارد و مریء آنست که خوش عاقبت، تامّ الهضم و بیضرر باشد در اقرب الموارد گوید: به قولی هنیء لذیذ و مریء خوش عاقبت است. راغب گوید: مَرِیء رأس لوله معده چسبیده به حلق است «مَرُؤُ الطَّعامُ» برای آن گویند که موافق طبع است. بنابراین میشود گفت هَنیء در آیه به معنی بلا مشقت و مَریء به معنی گوارا است یعنی اگر زنان به طیب نفس چیزی از مهریّه خویش را به شما بذل کردند راحت و گوارا بخورید هنیء و مریء هر دو حالاند از مبذول. مَرْء وِامْرَءٌ: به معنی انسان و مرد آید . به قرینه «صاحِبَتِهِ» مراد از مرء در آیه مرد است ایضاً ظاهراً در آیه . ولی در آیات . . مراد مطلق انسان است. ایضاً کلمه امرأ در آیه . مراد از آن، مرد است و در آیه . مراد مطلق انسان میباشد. امرأة و مرأة به معنی زن است . ولی «مرأة» در کلام الله نیامده است.
معنی مَا کَانَ لِـ: سزاوار نیست که (مثل عبارت "وَمَا کَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَی ﭐللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن یَکُونَ لَهُمُ ﭐلْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ")
معنی مُقَسِّمَاتِ: تقسیم کنندگان ( عبارت "فَـﭑلْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً " به فرشتگانی اشاره دارد که کارشان این است که به امر پروردگار عمل میکنند ، و اوامر خدا را در بین خود به اختلاف مقامهایی که دارند تقسیم میکنند . امر پروردگار صاحب عرش ، در خلقت و تدبیر ، امری است واحد ...
معنی قُضِیَ: کار(نابودیشان )تمام شد - تکلیفشان یکسره شد(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با...
معنی قَضَیْتُ: به پایان بردم - تمام کردم(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مش...
معنی قَضَیْتَ: حکم کردی(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت زد و یا دفع کرد...
معنی قَضَیْتُمُ: به پایان رسانیدید(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت زد و ی...
معنی قَضَیْنَا: حکم کردیم - وحی نمودیم(کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت ز...
معنی یُقْضَیٰ: که پایان پذیرد - که تمام شود (کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست ...
معنی یَقْضِی: داوری میکند (کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست و مشت زد و یا دفع...
معنی یَقْضِیَ: تا تحقق دهد - تا محقق گرداند (کلمه قضاء به معنای حکم است ، و اگر با حرف علی متعدی شود مثل عبارت"فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ " کنایه از این است که با کشتنش کارش را تمام کرد معنای جمله این است که : موسی (علیهالسلام) آن دشمن را با تمام کف دست ...
ریشه کلمه:
مرء (۳۸ بار)
. آیه در بیان بذل زن است قسمتی از مهریّه خویش را به مرد. طبرسی در متن آیه فرموده: هنیء گوارا و دلچسبی است که نقصانی ندارد و مریء آنست که خوش عاقبت، تامّ الهضم و بیضرر باشد در اقرب الموارد گوید: به قولی هنیء لذیذ و مریء خوش عاقبت است. راغب گوید: مَرِیء رأس لوله معده چسبیده به حلق است «مَرُؤُ الطَّعامُ» برای آن گویند که موافق طبع است. بنابراین میشود گفت هَنیء در آیه به معنی بلا مشقت و مَریء به معنی گوارا است یعنی اگر زنان به طیب نفس چیزی از مهریّه خویش را به شما بذل کردند راحت و گوارا بخورید هنیء و مریء هر دو حالاند از مبذول. مَرْء وِامْرَءٌ: به معنی انسان و مرد آید . به قرینه «صاحِبَتِهِ» مراد از مرء در آیه مرد است ایضاً ظاهراً در آیه . ولی در آیات . . مراد مطلق انسان است. ایضاً کلمه امرأ در آیه . مراد از آن، مرد است و در آیه . مراد مطلق انسان میباشد. امرأة و مرأة به معنی زن است . ولی «مرأة» در کلام الله نیامده است.
wikialkb: امْرَأ
پیشنهاد کاربران
امرا از طوایف بزرگ و خان بلوچستان است
اولوالامر
امیران، فرمانروایان
امراء از طوایف بزرگ و خان بلوچستان در ایران هست
امرا:جمع امیر
امراء از طوایف بزرگ ایران سراوان میباسد که
میشه یک جمله با کلمه ی اُمَرا بهم بگین
لطفا بگید امتحان دارم
لطفا بگید امتحان دارم
اُمرای : یعنی جمع امیر، امیران، فرمانروایان
کلمات دیگر: