قشع
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
قشع. [ ق ِ ش َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قَشْع است بر غیر قیاس . (اقرب الموارد). رجوع به قَشْع شود. || ج ِ قِشْعة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قِشْعة شود.
قشع. [ ق ُ ] (ع اِ)خاکروبه ٔ حمام . (منتهی الارب ). رجوع به قَشْع شود.
قشع. [ ق َ ش ِ ] ( ع ص ) خشک. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || مردی که بر کاری ثابت و پابرجا نباشد. ( اقرب الموارد ). مرد که بر یک روش نپاید. ( منتهی الارب ).
قشع. [ ق ِ ش َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قَشْع است بر غیر قیاس. ( اقرب الموارد ). رجوع به قَشْع شود. || ج ِ قِشْعة. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قِشْعة شود.
قشع. [ ق ِ ] ( ع اِ ) خاکروبه حمام. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قَشْع شود. || ابر پراکنده رونده در هوا. ( از اقرب الموارد ).
قشع. [ ق َ ] ( ع مص ) پراکنده کردن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || دور کردن.( منتهی الارب ): قشعت الریح السحاب ؛ کشفته. النور یقشع الظلام ؛ ای یکشفه. ( اقرب الموارد ). || دوشیدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || قشعت الدرة؛ یبست اطرافها. ( اقرب الموارد از تاج العروس ). || سبک گردیدن. ( منتهی الارب ). || خشک شدن : قَشِعَ الشی ٔ؛ جف. ( اقرب الموارد ).
قشع. [ ق َ ] (ع ص ، اِ) پوستین کهنه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || خاک روبه ٔ حمام . (منتهی الارب ). کناسه ٔ حمام ، و برخی افزوده اند «و حجام » را بر آن . (اقرب الموارد). به این معنی به کسر قاف و ضم آن نیز آمده . (منتهی الارب ). || گول ، بدان جهت که عقل او از وی واشده و دور و پراکنده گردیده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || احمق . (اقرب الموارد). || پر شترمرغ . || آب بینی افکنده شده . || خانه ٔ چرمین . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). خیمه ای از پوست . (مهذب الاسماء). ج ،قُشوع . || گستردنی از ادیم ، یا پاره ای ازادیم کهنه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || مَشک خشک . || چرم خشک . (منتهی الارب ). قیل الیابس . (اقرب الموارد). در حدیث ابوهریره آمده است : لو احدثکم بما اعلم لرمیتمونی بالقشع؛ یعنی پوست خشک خاک آلود زنید بر من . (منتهی الارب ). || مشک کهنه . (اقرب الموارد). || مرد پراکنده و سست گوشت از پیری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کربسه و آفتاب پرست . (منتهی الارب ). حرباء. (اقرب الموارد). || ابر پراکنده ٔ رونده و گشاده و واشونده . (منتهی الارب ). السحاب الذاهب المنقشع عن وجه السماء. (اقرب الموارد). || کیسه و انبان . (منتهی الارب ). زنبیل . (اقرب الموارد). || کفتار نر. (منتهی الارب ). ضبع نر. (اقرب الموارد). || آب تنک بسته و فسرده بر چیزی . || گِل خشک پاره پاره گردیده و شکافته . || آنچه از زمین به دست برآری و بیندازی . ج ، قِشَع به غیر قیاس زیرا قیاس آن قِشَعة است ، مانند بَدْر و بِدَرة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قشع. [ ق َ ] (ع مص ) پراکنده کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || دور کردن .(منتهی الارب ): قشعت الریح السحاب ؛ کشفته . النور یقشع الظلام ؛ ای یکشفه . (اقرب الموارد). || دوشیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || قشعت الدرة؛ یبست اطرافها. (اقرب الموارد از تاج العروس ). || سبک گردیدن . (منتهی الارب ). || خشک شدن : قَشِعَ الشی ٔ؛ جف . (اقرب الموارد).
قشع. [ ق َ ش ِ ] (ع ص ) خشک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || مردی که بر کاری ثابت و پابرجا نباشد. (اقرب الموارد). مرد که بر یک روش نپاید. (منتهی الارب ).
قشع. [ ق ِ ] (ع اِ) خاکروبه ٔ حمام . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَشْع شود. || ابر پراکنده ٔ رونده در هوا. (از اقرب الموارد).
پیشنهاد کاربران
قشع - یقشع ، قشعا - ( فعل )
- قشع القوم : فرقهم ( آن قوم پراکنده شدن )
- قشعت الریح السحاب : کشفته ( باد ابرها را جمع کرد و برد )
- قشع النور الظلام : کشفه ، أزاله ( نور آفتاب تاریکی شب را جمع کرد و از بین برد )
در لهجه عرب خمسه استان فارس از این کلمه استفاده می شود با تفاوت این که حرف قاف را به گاف تبدیل می کنند و می گویند؛ گَشَع ، مثلا می گویند گشع الغنم یعنی گوسفندان جمع شدند و از جای خود حرکت کردند و رفتند.