سردست
فارسی به انگلیسی
over the hand
cuff, wrist-band
مترادف و متضاد
بند، النگو، دست بند، سراستین، سر دست
فرهنگ فارسی
۱ - مچ دست بند دست . ۲ - با نوک انگشتان گرقتن .
نام دهی از ولایت آذربایجان است
نام دهی از ولایت آذربایجان است
هریک از اندامهای حرکتی پیشین دام
لغت نامه دهخدا
سردست. [ س َ رِ دَ ] ( ص مرکب ) حقیر. || کم عیار. ( غیاث ) ( آنندراج ).
- متاع سردست و سردستی ؛ کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. ( آنندراج ) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافه چین است متاع سردستش.
سردست. [ س َ رِ دَ / س َ دَ ] ( ق مرکب ) فی الفور و چالاکی. || ( اِ مرکب ) نام چوب دست قلندران. ( غیاث ) ( از آنندراج ). || آنچه بالای دو پاچه ٔگوسفند و بز و مانند آن است. ( یادداشت مؤلف ). || قسمتی از دهانه آستین که بر روی آستین برمیگشت در قبا و جبه و نیم تنه و غیره. ( یادداشت مؤلف ). قسمت سفلای آستین که محاذی مچ دست است :
سردست یارم مخمل کاشی.
سردست بگرفت و پیشش کشید
از آن جایگه پیش خویشش کشید.
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست.
سردست. [ س َ دَ ] ( اِخ ) نام دهی از ولایت آذربایجان است. ( از نزهةالقلوب ج 3 ص 79 ).
- متاع سردست و سردستی ؛ کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. ( آنندراج ) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافه چین است متاع سردستش.
مفید بلخی.
سردست. [ س َ رِ دَ / س َ دَ ] ( ق مرکب ) فی الفور و چالاکی. || ( اِ مرکب ) نام چوب دست قلندران. ( غیاث ) ( از آنندراج ). || آنچه بالای دو پاچه ٔگوسفند و بز و مانند آن است. ( یادداشت مؤلف ). || قسمتی از دهانه آستین که بر روی آستین برمیگشت در قبا و جبه و نیم تنه و غیره. ( یادداشت مؤلف ). قسمت سفلای آستین که محاذی مچ دست است :
سردست یارم مخمل کاشی.
( شعر عامیانه ) ( از یادداشت مؤلف ).
|| بند دست و مچ دست. ( ناظم الاطباء ) : سردست بگرفت و پیشش کشید
از آن جایگه پیش خویشش کشید.
فردوسی.
به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست.
سعدی ( گلستان ).
سردست. [ س َ دَ ] ( اِخ ) نام دهی از ولایت آذربایجان است. ( از نزهةالقلوب ج 3 ص 79 ).
سردست . [ س َ دَ ] (اِخ ) نام دهی از ولایت آذربایجان است . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 79).
سردست . [ س َ رِ دَ ] (ص مرکب ) حقیر. || کم عیار. (غیاث ) (آنندراج ).
- متاع سردست و سردستی ؛ کالای فرومایه . مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج ) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافه ٔ چین است متاع سردستش .
- متاع سردست و سردستی ؛ کالای فرومایه . مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج ) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافه ٔ چین است متاع سردستش .
مفید بلخی .
سردست . [ س َ رِ دَ / س َ دَ ] (ق مرکب ) فی الفور و چالاکی . || (اِ مرکب ) نام چوب دست قلندران . (غیاث ) (از آنندراج ). || آنچه بالای دو پاچه ٔگوسفند و بز و مانند آن است . (یادداشت مؤلف ). || قسمتی از دهانه ٔ آستین که بر روی آستین برمیگشت در قبا و جبه و نیم تنه و غیره . (یادداشت مؤلف ). قسمت سفلای آستین که محاذی مچ دست است :
سردست یارم مخمل کاشی .
|| بند دست و مچ دست . (ناظم الاطباء) :
سردست بگرفت و پیشش کشید
از آن جایگه پیش خویشش کشید.
به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجه ٔ مسکین ناتوان بشکست .
سردست یارم مخمل کاشی .
(شعر عامیانه ) (از یادداشت مؤلف ).
|| بند دست و مچ دست . (ناظم الاطباء) :
سردست بگرفت و پیشش کشید
از آن جایگه پیش خویشش کشید.
فردوسی .
به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجه ٔ مسکین ناتوان بشکست .
سعدی (گلستان ).
فرهنگ عمید
سرپنجه، پنجه، انگشتان دست.
دانشنامه عمومی
هر یک از اندام های حرکتی پیشین دام را سَردَست می گویند.
اسوبوکو، از غذاهای میلان ایتالیا.
کازوئلا، از غذاهای شیلی.
بریانی، از خوراک های ایرانی. برای تهیه آن گاه روی سردست گوسفند با چاقو چند برش ایجاد کرده داخل گوشت را با مخلوط کره و ادویه مزه دار می کنند.
خوراک سردست بره معطر. از خوراک های ایرانی.
گوشت سردست پیرامون درشت نی بدن دام ها قرار دارد که استخوان بزرگی است که زیر زانو قرار گرفته است. گوشت سردست معمولاً پهن و مسطح است و برای تهیه خورش ها مناسب است.سردست بره را معمولاً یک تکه و در آرام پز می پزند و سردست گوساله را قرمه قرمه می کنند.
سردست حدود ۲۷ درصد از وزن لاشه را تشکیل می دهد و شامل ماهیچه های دست و شانه می باشد. قطعات سردست در کشورهای مختلف جهان به صورت متفاوت و به قطعات کوچک تر تقسیم شده و به فروش می رسد.
برخی از غذاهایی که با سردست تهیه می شود:
اسوبوکو، از غذاهای میلان ایتالیا.
کازوئلا، از غذاهای شیلی.
بریانی، از خوراک های ایرانی. برای تهیه آن گاه روی سردست گوسفند با چاقو چند برش ایجاد کرده داخل گوشت را با مخلوط کره و ادویه مزه دار می کنند.
خوراک سردست بره معطر. از خوراک های ایرانی.
گوشت سردست پیرامون درشت نی بدن دام ها قرار دارد که استخوان بزرگی است که زیر زانو قرار گرفته است. گوشت سردست معمولاً پهن و مسطح است و برای تهیه خورش ها مناسب است.سردست بره را معمولاً یک تکه و در آرام پز می پزند و سردست گوساله را قرمه قرمه می کنند.
سردست حدود ۲۷ درصد از وزن لاشه را تشکیل می دهد و شامل ماهیچه های دست و شانه می باشد. قطعات سردست در کشورهای مختلف جهان به صورت متفاوت و به قطعات کوچک تر تقسیم شده و به فروش می رسد.
برخی از غذاهایی که با سردست تهیه می شود:
wiki: سردست
فرهنگستان زبان و ادب
{shank} [علوم و فنّاوری غذا] هریک از اندام های حرکتی پیشین دام
گویش مازنی
/sar dast/ روی دست - بخشی از گوشت بدن گوسفند ۳کسی را دست به سر کردن
/sar dast/ از فنون کشتی بومی استدر این فن کشتی گیر چالاک تر ابتدا با دست راست، شال و پای چپ حریف را از آن خود نموده ون با دست چپ شال پشت حریف را می گیردسپس با قدرت طرف مقابل را از زمین کنده و روی دست هایش بلند می کنددر این حالت و جهت به هم ریختن تعادل حریف چند بار او را تابانده و بر زمین می زنددر چنین حالتی معمولا پشت حریف به اصطلاح با خاک آشنا شده و در نتیجه بازنده می شود
/sar dast/ از فنون کشتی بومی استدر این فن کشتی گیر چالاک تر ابتدا با دست راست، شال و پای چپ حریف را از آن خود نموده ون با دست چپ شال پشت حریف را می گیردسپس با قدرت طرف مقابل را از زمین کنده و روی دست هایش بلند می کنددر این حالت و جهت به هم ریختن تعادل حریف چند بار او را تابانده و بر زمین می زنددر چنین حالتی معمولا پشت حریف به اصطلاح با خاک آشنا شده و در نتیجه بازنده می شود
۱روی دست ۲بخشی از گوشت بدن گوسفند ۳کسی را دست به سر کردن
واژه نامه بختیاریکا
( سَر دست ) آستین؛ بال
پیشنهاد کاربران
sar dast
در گویش شهرستان بهاباد به سر دست به معنای بخشی از لاشه یا تنه گوسفند، دَس شُونِه ( در اصل ؛ دست شانه ) می گویند.
قصاب اغلب هر لاشه گوسفند را دوشقه ( دُشَقِّ ) یا دو نیم می کند که به هر یک از دو نیمه گوسفند، یک شقه می گویند در هر شقه، به گوشت قسمت های گردن، دست جلو و دنده ها سر دست یا دست شانه می گویند ( البته گاهی هم گردن از قسمت های دست شانه جدا می شود و دست شانه شامل گردن نمی گردد ) .
در گویش شهرستان بهاباد به سر دست به معنای بخشی از لاشه یا تنه گوسفند، دَس شُونِه ( در اصل ؛ دست شانه ) می گویند.
قصاب اغلب هر لاشه گوسفند را دوشقه ( دُشَقِّ ) یا دو نیم می کند که به هر یک از دو نیمه گوسفند، یک شقه می گویند در هر شقه، به گوشت قسمت های گردن، دست جلو و دنده ها سر دست یا دست شانه می گویند ( البته گاهی هم گردن از قسمت های دست شانه جدا می شود و دست شانه شامل گردن نمی گردد ) .
کلمات دیگر: