(خَ. طَ ) [ فا - ع . ] (ص . ) احمق ، گول .
خرطبع
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خرطبع. [ خ َ طَ ] ( ص مرکب ) معاند. سرکش. گردنکش. ( ناظم الاطباء ). || احمق. گول. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) :
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بیدانش و رند.
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بیدانش و رند.
لبیبی.
|| خودبین. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
احمق.
کلمات دیگر: