کلمه جو
صفحه اصلی

مسلط


مترادف مسلط : چیره، غالب، فایق، قاهر، مستولی، مشرف، صاحب اختیار، ماهر

متضاد مسلط : مقهور

برابر پارسی : چیره، پیروز، پیروزمند، چیره دست

فارسی به انگلیسی

predominant, overruling, commanding, ascendant, ascendent, nerveless, overbearing, regnant, suzerain

predominant, overruling


ascendant, ascendent, dominant, nerveless, overbearing, predominant, regnant, suzerain


فارسی به عربی

سائد

مترادف و متضاد

dominant (صفت)
مافوق، برتر، چیره، برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، نمایان، فائق، مشرف

predominant (صفت)
برجسته، عمده، غالب، مسلط، حکمفرما، نافذ، فائق، مشرف

preponderant (صفت)
برتر، مسلط، دارای مزیت

regnant (صفت)
حاکم، شایع، مسلط، حکمفرما، سلطنتی، سلطنت کننده

چیره، غالب، فایق، قاهر، مستولی ≠ مقهور


صاحب‌اختیار


ماهر


۱. چیره، غالب، فایق، قاهر، مستولی
۲. مشرف
۳. صاحباختیار
۴. ماهر ≠ مقهور


فرهنگ فارسی

تسلط یافته، پیروز، چیره، برگمارده شده
۱- ( اسم ) تسلط یافته غلبه کرده چیره شده . ۲ - ( صفت ) چیره غالب : ... و نیز بر حیوانات زمینی مسلط است . جمع : مسلطین .
برگمارنده کسی را بر کسی

فرهنگ معین

(مُ سَ لَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) چیره شده ، تسلُط یافته .

لغت نامه دهخدا

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل َ ] ( ع ص ) برگماشته. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. ( غیاث ) ( آنندراج ). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. ( ناظم الاطباء ). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای.
ناصرخسرو.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. ( کلیله و دمنه ).
- مسلط بر ؛ چیره بر. سوار بر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- مسلط بر جائی ؛ سرکوب بر آن. مشرف بر آن.( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- مسلط بر کاری شدن ؛ سوار آن کار گشتن. ( از یادداشتهای مرحوم دهخدا ).
- مسلط بودن ؛ غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن.
- مسلط شدن ؛ غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. ( ناظم الاطباء ). چیره شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). سلطه و غلبه یافتن :
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب.
مسعودسعد.
- مسلط کردن ؛ چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی ( بوستان ).
- مسلط گشتن ؛ غالب شدن. پیروز شدن.حاکم گردیدن :
دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی.
مسعودسعد.
|| مجازاً به معنی مغلوب. ( آنندراج ) ( غیاث ).

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل ِ ] ( ع ص ) برگمارنده کسی را بر کسی. || مجازاً به معنی غالب و زورآور. ( آنندراج ) ( غیاث ).

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) برگماشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث ) (آنندراج ). دارای تسلط. زورآور. غالب . حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف . فائق . سوار بر کار. مستولی . صاحب سلطه . چیر. چیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.

شاکر بخاری .


چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای .

ناصرخسرو.


چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه ).
- مسلط بر ؛ چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر جائی ؛ سرکوب بر آن . مشرف بر آن .(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر کاری شدن ؛ سوار آن کار گشتن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- مسلط بودن ؛ غالب بودن . چیره بودن . تسلط داشتن . حاکم بودن . مشرف بودن . سلطه داشتن .
- مسلط شدن ؛ غالب شدن . فیروزمند شدن . حاکم شدن . مشرف شدن . زیردست کردن . مغلوب کردن . (ناظم الاطباء). چیره شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن :
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب .

مسعودسعد.


- مسلط کردن ؛ چیره کردن . مستولی کردن . شخصی را بر کسی برگماشتن . گماشتن . برگماشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم .

سعدی (بوستان ).


- مسلط گشتن ؛ غالب شدن . پیروز شدن .حاکم گردیدن :
دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی .

مسعودسعد.


|| مجازاً به معنی مغلوب . (آنندراج ) (غیاث ).

مسلط. [ م ُ س َل ْ ل ِ ] (ع ص ) برگمارنده کسی را بر کسی . || مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج ) (غیاث ).


فرهنگ عمید

۱. تسلط یافته، پیروز، چیره.
۲. برگمارده شده.

دانشنامه عمومی

مسلط یک فیلم ترسناک محصول سال ۲۰۰۷ ترکیه به کارگردانی آلپر مستچی است. این فیلم در استانبول و برلین فیلمبرداری شده است.
زوج جوانی به با یکدیگر ازدواج می کنند و جن وارد زندگی آنان می شود. و...

فرهنگ فارسی ساره

چیره، چیره دست


واژه نامه بختیاریکا

بالا زور

جدول کلمات

چیره

پیشنهاد کاربران

پیروز غالب چیره

مسلط= کسیکه توسطه ابزار یا ماشینی بر کار مسلط شده و تسلط دارد و جمع ماشین آلات را سلطان می نامند که در ایه سوره الرحمن میخوانیم یامعشر الجن والانس. . . . . . . لاتنفذو الا بسلطان ای گروه جن وانس شما نمی توانید به فضا نفوذ پیدا کنید مگر بوسیله سلطان بر فضا مسلط شوید

این واژه تبارانه پارسى ست یعنى خودش پارسى نیست اما سرچشمه اش پارسى ست. واژه ى شاریتا/شاریتاه Sharita/Sharitah در پهلوى : پادشاه ، شاه ، سلطان ، فرمانروا ، تازیان ( اَرَبان ) این واژه را برداشته و معرب ساخته اند ( ش - س ، ر - ل ، ت - ط ) و به صورت سلیط/سلیطة
درآمده سپس آن را بر وزن فعیل تصور کرده ریشه سه حرفى س. ل. ط را از آن بیرون کشیده اند و ساخته اند: سَلَطَ ، یسلط ، تسلط ، مسلط ، تسلیط ، سلطان ، سلطنت ، سلطه و . . . !!!! همتایان این واژه در پارسى اینهاست: اَپَراُژ Aparoj ( پهلوى: مسلط، مستولى، مقتدر ) ، سرداراک Sardarak
( پهلوى: مسلط، مقتدر ) چِریهومند Cherihomand ( پهلوى: مسلط، مستولى، سلطه گر ) ، وانیتار Vanitar ( پهلوى: مسلط ، فاتح ، غالب ) ، وانشور Vaneshvar ( پهلوى - پیشنهادى: سلطه گر ، غلبه گر ، مسلط ) ، چیره Chireh ( پهلوى: مسلط ، غالب ، فاتح ) ، کیایشناک Kiayeshnak ( پهلوى - پیشنهادى:
کیایش ( تسلط، اقتدار ) + ناک ( صفت ساز ) : مسلط ، مقتدر ، متصاحب ) ، چیرُژ Chiroj ( پهلوى - پیشنهادى : چیرChir ( چیره، غلبه گر ) + اُژ Oj ( پهلوى: قدرت ، توانایى ) : مسلط ، مستولى ، سلطه گر )

مشرف

مسلط بر = گاهی به معنی مشرف به. . . . . .

گلدسته مسجد مسلط بر مدرسه مان بود و تماشایی داشت !

proficient


کلمات دیگر: