کلمه جو
صفحه اصلی

خدره

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - ریزه و خرده . ۲ - شرار. آتش .
نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند .

فرهنگ معین

(خُ رِ ) (اِ. ) ۱ - ریزه و خرده . ۲ - شرارة آتش .

لغت نامه دهخدا

خدره . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام گروهی از انصار است . (از منتهی الارب ) (از انساب سمعانی ). ابوسعید خدری از این گروه است .


خدره . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام ماده خری . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).


خدرة. [ خ َ رَ ] (اِخ ) نام بنده ٔ آزادکرده ٔ عبیده ٔ محدّثه است . (منتهی الارب ).


خدره . [ خ ُ رَ ] (ع اِ) تاریکی سخت . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از تاج العروس ) (از للسان العرب ).


خدرة. [ خ ِ رَ ] (اِخ ) مونث خدر است . رجوع به خدر شود.


خدرة. [ خ ِ رَ ](اِخ ) لقب عمربن ذهل بن شیبانست . (از منتهی الارب ).


خدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) (بنی ...) نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست : مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. (از تاریخ گزیده چ 3 ص 239).


( خدرة ) خدرة. [ خ ِ رَ ] ( اِخ ) مونث خدر است. رجوع به خدر شود.

خدرة. [ خ َ رَ ] ( اِخ ) نام بنده آزادکرده عبیده محدّثه است. ( منتهی الارب ).

خدرة. [ خ ِ رَ ]( اِخ ) لقب عمربن ذهل بن شیبانست. ( از منتهی الارب ).

خدرة. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عوف بن حارث بن خزرج. یکی از اجداد جاهلی عربست و فرزندان او بطنی از بنی خزرجند که ازجمله آنهاست : ابوسعید خدری صحابی. ( از اعلام زرکلی ج 1 ص 288 ). رجوع به «امتاع الاسماء» ص 163 و 250 شود.

خدرة. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) ابن کاهل. نام یکی از افراد قبیله بلعمی است. ( از منتهی الارب ).

خدرة. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) ( بنی... ) نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست : مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. ( از تاریخ گزیده چ 3 ص 239 ).
خدره. [ خ ِ رَ ] ( اِخ ) بطنی است از ذهل بن شیبان. ( انساب سمعانی ).

خدره. [ خ ُ رَ ] ( ع اِ ) تاریکی سخت. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از تاج العروس ) ( از للسان العرب ).

خدره. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) نام ماده خری. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

خدره. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) نام گروهی از انصار است. ( از منتهی الارب ) ( از انساب سمعانی ). ابوسعید خدری از این گروه است.

خدره. [ خ َ دِ رَ ] ( ع ص ، اِ ) خرمای نارسیده که از درخت افتد. ( از ناظم الاطباء )( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || مؤنث خَدِر. ( از اقرب الموارد ). رجوع به خدر شود. || ( ع ص ) نعت است مر عضوی یا حسی که بخواب رفته. ( منتهی الارب ). یقال : اعضاء خدره ؛ عضوهای بخواب رفته. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || نعت است شب تاریک را. یقال : لیل خدره ؛ شب تاریک. || نعت است شب نمناک را. ( از منتهی الارب ).

خدره. [ خ ُ / خ َ رَ ] ( اِ ) خرده و ریزه هر چیز. ( از برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). صاحب آنندراج و انجمن آرای ناصری آنرا مقلوب «خرده » آورده اند و صحیح می نماید. ( حاشیه برهان چ معین ) :
نه در آن معده خدره میده.
سنائی.
گر چنین خانی نچینی خدره تتماج را.
مولوی ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| شراره آتش. ( از برهان قاطع ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). خدرک. جرقه. جریغه. اخگر :

خدره . [ خ َ دِ رَ ] (ع ص ، اِ) خرمای نارسیده که از درخت افتد. (از ناظم الاطباء)(از منتهی الارب ) (از لسان العرب ). || مؤنث خَدِر. (از اقرب الموارد). رجوع به خدر شود. || (ع ص ) نعت است مر عضوی یا حسی که بخواب رفته . (منتهی الارب ). یقال : اعضاء خدره ؛ عضوهای بخواب رفته . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نعت است شب تاریک را. یقال : لیل خدره ؛ شب تاریک . || نعت است شب نمناک را. (از منتهی الارب ).


خدره . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) بطنی است از ذهل بن شیبان . (انساب سمعانی ).


خدره . [ خ ُ / خ َ رَ ] (اِ) خرده و ریزه ٔ هر چیز. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). صاحب آنندراج و انجمن آرای ناصری آنرا مقلوب «خرده » آورده اند و صحیح می نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
نه در آن معده خدره ٔ میده .

سنائی .


گر چنین خانی نچینی خدره ٔ تتماج را.

مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).


|| شراره ٔ آتش . (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خدرک . جرقه . جریغه . اخگر :
شراره ٔ خدره بود مارج و شواط لهب
زبانه فحم چه انگشت رماد خاکستر.

(نصاب الصبیان ).


مخزن مه بدره ٔ موزون تست
آتش خور خدره ٔ کانون تست .

کاتبی (از آنندراج ).


جَثوَه ، جَذوَه . رجوع به خدرک شود.

خدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) ابن عوف بن حارث بن خزرج . یکی از اجداد جاهلی عربست و فرزندان او بطنی از بنی خزرجند که ازجمله آنهاست : ابوسعید خدری صحابی . (از اعلام زرکلی ج 1 ص 288). رجوع به «امتاع الاسماء» ص 163 و 250 شود.


خدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) ابن کاهل . نام یکی از افراد قبیله ٔ بلعمی است . (از منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

شرارۀ آتش.


کلمات دیگر: