۱ - ( صفت اسم ) حاکم قاضی داور جمع : فیاصل ۲ - ( اسم ) جدا کردن حق از باطل داوری ۳ - آنچه که بین امور را فیصل دهد ۴ - شمشیر بران .
فیصله
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(فَ یا فِ صَ لِ ) [ ع . فیصل ] نک فیصل .
لغت نامه دهخدا
فیصله. [ ف َ / ف ِ ص َ ل َ/ ل ِ ] ( از ع ، اِ ) فیصل. مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است.
- فیصله دادن ؛ فیصل دادن. حل و فصل کردن. به پایان بردن. به فیصل رسانیدن.
- فیصله یافتن ؛ فیصل یافتن. مقابل فیصله دادن. به انجام رسیدن. حل و فصل شدن.
- فیصله دادن ؛ فیصل دادن. حل و فصل کردن. به پایان بردن. به فیصل رسانیدن.
- فیصله یافتن ؛ فیصل یافتن. مقابل فیصله دادن. به انجام رسیدن. حل و فصل شدن.
فرهنگ عمید
حل وفصل کارها.
* فیصله دادن: (مصدر متعدی ) به انجام رساندن کارها، خاتمه دادن.
* فیصله دادن: (مصدر متعدی ) به انجام رساندن کارها، خاتمه دادن.
حلوفصل کارها.
〈 فیصله دادن: (مصدر متعدی) به انجام رساندن کارها؛ خاتمه دادن.
پیشنهاد کاربران
فیصله ( معانی زیر در گویش پارسی دری مورد دارند و شاید در متون کهن پارسی نیز )
۱. تصمیم ــ در مسائل اداری یا آنچه که حالت اداری، رسمی یا مانند اینها را داشته باشد.
نمونه ها: بزرگان کوچه فیصله نمودند که دیوار باید ویران شود. یا: ریاست مهاجرت دو هفته پیش فیصله کرد.
۲. تمام، خلاص ـ
الف: حل، نتیجه؛ تمام شده، پایان رسیدگی، تمام شدگی.
نمونه ها: دعوای شان فیصله شد. یا: با هم بنشنید و به فیصله برسید.
ب: ختم، خلاص ( در گفتار عامیانه ) ــ از کار افتاده؛ درمانده.
نمونه ها: این باتری کهنه شده و کارش فیصله است. یا: از راه رفتن بسیار، پاهایم فیصله شده است.
به انگلیسی: decision
به سوئدی ( سوید ) : beslut
۱. تصمیم ــ در مسائل اداری یا آنچه که حالت اداری، رسمی یا مانند اینها را داشته باشد.
نمونه ها: بزرگان کوچه فیصله نمودند که دیوار باید ویران شود. یا: ریاست مهاجرت دو هفته پیش فیصله کرد.
۲. تمام، خلاص ـ
الف: حل، نتیجه؛ تمام شده، پایان رسیدگی، تمام شدگی.
نمونه ها: دعوای شان فیصله شد. یا: با هم بنشنید و به فیصله برسید.
ب: ختم، خلاص ( در گفتار عامیانه ) ــ از کار افتاده؛ درمانده.
نمونه ها: این باتری کهنه شده و کارش فیصله است. یا: از راه رفتن بسیار، پاهایم فیصله شده است.
به انگلیسی: decision
به سوئدی ( سوید ) : beslut
یک رویه
( بیهقی )
( بیهقی )
کلمات دیگر: