مرد شریف . مرد بزرگوار . جمع : قمامس قمامسه . صورتی از قومس بمعنی امیر .
قمس
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
قمس . [ ق َ ] (ع مص ) غوطه خوردن در آب . || غوطه دادن کسی را. لازم و متعدی استعمال شود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || چیره شدن در غوطه خوردن . (منتهی الارب ). || اضطراب کردن بچه در شکم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قمس. [ ق َ ] ( ع مص ) غوطه خوردن در آب. || غوطه دادن کسی را. لازم و متعدی استعمال شود. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || چیره شدن در غوطه خوردن. ( منتهی الارب ). || اضطراب کردن بچه در شکم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
قمس. [ ق ُم ْ م َ ] ( ع ص ) مرد شریف. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). مرد بزرگوار. ( شرح قاموس ). ج ، قمامس ، قمامسه. صورتی از قومس به معنی امیر. رجوع به حواشی المعرب جوالیقی ص 258 از لسان و الجمهره و رجوع به قومس شود.
قمس. [ ق ُم ْ م َ ] ( ع ص ) مرد شریف. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). مرد بزرگوار. ( شرح قاموس ). ج ، قمامس ، قمامسه. صورتی از قومس به معنی امیر. رجوع به حواشی المعرب جوالیقی ص 258 از لسان و الجمهره و رجوع به قومس شود.
قمس . [ ق ُم ْ م َ ] (ع ص ) مرد شریف . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). مرد بزرگوار. (شرح قاموس ). ج ، قمامس ، قمامسه . صورتی از قومس به معنی امیر. رجوع به حواشی المعرب جوالیقی ص 258 از لسان و الجمهره و رجوع به قومس شود.
پیشنهاد کاربران
واژه قمس با ضمه حرف ( ق ) گیاهی است بوته ای و خاردار ومحکم
کلمات دیگر: