کلمه جو
صفحه اصلی

بالست

فارسی به انگلیسی

vestal


لغت نامه دهخدا

بالست . [ ل ِ ] (پهلوی ، اِ) اوج . مقابل حضیض (در ستارگان ). (یادداشت مؤلف ).


بالست. [ ل ِ ] ( ص ) دختر بکر و دوشیزه. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 1 ص 152 ). باکره. ( هفت قلزم ) ( فرهنگ ضیاء ) :
کیست که از دمدمه روح قدس
حامله چون مریم بالست نیست.
مولوی.

بالست. [ ل ِ ] ( پهلوی ، اِ ) اوج. مقابل حضیض ( در ستارگان ). ( یادداشت مؤلف ).

بالست . [ ل ِ ] (ص ) دختر بکر و دوشیزه . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 152). باکره . (هفت قلزم ) (فرهنگ ضیاء) :
کیست که از دمدمه ٔ روح قدس
حامله چون مریم بالست نیست .

مولوی .



پیشنهاد کاربران

بالِست : فارغ البال ، آسوده ، شاد و خرم ، خرسند
خورسند و بالستان باید بودن ، و این کارزار و خونریزی بباید هشتن ( رها کردن )
کارنامه اردشیر پاپکان
مثل پهلوی:
چاره تخشای ، اَچاری خورسندیه
در چاره بکوش ، در ناچاری ، خورسند باش
انوشه باشید


کلمات دیگر: