کلمه جو
صفحه اصلی

لحیانی

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- منسوب به لحیه آنکه ریشی بزرگ یابلند دارد کلان ریش ریش آور : آنچه لحیانی بچان. خود ندید هست بر کوسه یکایک آن پدید . ( مثنوی لغ. ) ۲- نوعی ذوذوابه که آنرا بصورت شخصی دارای ریش بلند تصور کنند .
علی بن حازم یا علی بن المبارک مکنی به ابی الحسن غلاو کسائی .وی علما و فصحائ بسیار در عرب دیده .

فرهنگ معین

(لِ ) [ ع . ] (ص . ) مرد ریش دراز.

لغت نامه دهخدا

لحیانی . [ ] (اِ) دینساقوس است . رجوع به این کلمه شود. (اختیارات بدیعی ). دینساقوس است و گویند حرشف است . (فهرست مخزن الادویه ) .


لحیانی. [ ل ِح ْ نی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به لحیة. ریشو. بلمه. ( سروری ). مرد بزرگ ریش یا درازریش. بامه ( ؟ ) ( سروری از نسخه میرزا ). گردریش. کلان ریش. ( دهار ). لحیان. رجل لحیانی ؛ مردی ریش آور. ( مهذب الاسماء ). پرریش. مقابل کوسج. ریش تپه. تپه ریش : کوسجی را با لحیانی خصومت شده درهم آویختند. لحیانی دست بر ریش کوسج برد کوسج گفت ای غرزن نیک یادم آوردی. ( از امثال و حکم ).
آنچه لحیانی به چانه خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید.
مولوی.
|| قسمی از ذوذوابه است که آن را بصورت آدمی با ریشی بلند توهم کنند.

لحیانی. [ ل ِح ْ ] ( ع ص نسبی ، اِ ) منسوب به لحی ،به معنی دندانخانه : قصیرة، و آن قسمی مار است با سروی ( شاخ ) کوتاه و کوتاه تر است ( از مقرنه ) لکن دندانخانه بزرگ است و دندانخانه را به تازی اللحی گویند و او را بدین سبب لحیانی گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

لحیانی. [ل ِح ْ ] ( اِخ ) نام پدر قبیله ای است. ( منتهی الارب ).

لحیانی. [ ] ( اِ ) دینساقوس است. رجوع به این کلمه شود. ( اختیارات بدیعی ). دینساقوس است و گویند حرشف است. ( فهرست مخزن الادویه ) .

لحیانی. [ ل ِح ْ ] ( اِخ ) علی بن حازم یا علی بن المبارک ،مکنی به ابی الحسن. غلام کسائی. از مردم ختل ماوراءالنهر یکی از ائمه لغت عرب. وی علما و فصحاء بسیار درعرب دیده و ابوعبید قاسم بن سلام از او کسب علم کرده و شاگرد اوست. او راست : کتاب النوادر. ( ابن ندیم ).

لحیانی . [ ل ِح ْ ] (اِخ ) علی بن حازم یا علی بن المبارک ،مکنی به ابی الحسن . غلام کسائی . از مردم ختل ماوراءالنهر یکی از ائمه ٔ لغت عرب . وی علما و فصحاء بسیار درعرب دیده و ابوعبید قاسم بن سلام از او کسب علم کرده و شاگرد اوست . او راست : کتاب النوادر. (ابن ندیم ).


لحیانی . [ ل ِح ْ ] (ع ص نسبی ، اِ) منسوب به لحی ،به معنی دندانخانه : قصیرة، و آن قسمی مار است با سروی (شاخ ) کوتاه و کوتاه تر است (از مقرنه ) لکن دندانخانه بزرگ است و دندانخانه را به تازی اللحی گویند و او را بدین سبب لحیانی گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


لحیانی . [ ل ِح ْ نی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به لحیة. ریشو. بلمه . (سروری ). مرد بزرگ ریش یا درازریش . بامه (؟) (سروری از نسخه ٔ میرزا). گردریش . کلان ریش . (دهار). لحیان . رجل لحیانی ؛ مردی ریش آور. (مهذب الاسماء). پرریش . مقابل کوسج . ریش تپه . تپه ریش : کوسجی را با لحیانی خصومت شده درهم آویختند. لحیانی دست بر ریش کوسج برد کوسج گفت ای غرزن نیک یادم آوردی . (از امثال و حکم ).
آنچه لحیانی به چانه ٔ خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید.

مولوی .


|| قسمی از ذوذوابه است که آن را بصورت آدمی با ریشی بلند توهم کنند.

لحیانی . [ل ِح ْ ] (اِخ ) نام پدر قبیله ای است . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

مرد ریش دراز.


کلمات دیگر: