(فَ تّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بسیار تاب - دهنده . ۲ - کسی که نخ و ریسمان و مانند آن ها را تاب داده و فتیله کند.
فتال
فرهنگ معین
(فَ تّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بسیار تاب - دهنده . ۲ - کسی که نخ و ریسمان و مانند آن ها را تاب داده و فتیله کند.
(فَ یا فِ) 1 - (اِمص .) از هم گسستن ، بریدن . 2 - شکستن . 3 - در ترکیب با برخی واژه ها معنای از هم پاشنده ، پراکنده کننده می دهد.
(فَ تّ) [ ع . ] (ص .) 1 - بسیار تاب - دهنده . 2 - کسی که نخ و ریسمان و مانند آن ها را تاب داده و فتیله کند.
لغت نامه دهخدا
فتال . [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) محمدبن حسن بن علی بن احمدبن علی ، حافظ واعظ، مکنی به ابوعلی و ملقب به فتال . از مردم نیشابور است . او راست : روضةالواعظین ، که بین ارباب موعظه و تذکیر مشهور است . و التنویر فی معانی التفسیر. (از روضات الجنات چ سنگی ص 591).
گهرفتال شد این دیده از جفای کسی
که بود نزد من او را تمام ریز فتال ( ؟ ).
فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال.
فتال. [ ف َت ْ تا ] ( ع ص ) مبالغت درفَتْل. ( اقرب الموارد ). رجوع به فَتْل شود. || کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله میکند. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) هزاردستان. ( منتهی الارب ). بلبل. ( اقرب الموارد ).
فتال. [ ف َت ْ تا ] ( اِخ ) خلیل بن محمدبن ابراهیم بن منصور دمشقی. او راست : شرح بر الدر المختار، شرح بر دلائل الاسرار و لامیه ابن الوردی و تألیفات دیگر. وی به سال 1186 هَ.ق. در شهر دمشق درگذشت. ( از اعلام زرکلی ج 1 ص 299 ).
فتال. [ ف َت ْ تا ] ( اِخ ) محمدبن حسن بن علی بن احمدبن علی ، حافظ واعظ، مکنی به ابوعلی و ملقب به فتال. از مردم نیشابور است. او راست : روضةالواعظین ، که بین ارباب موعظه و تذکیر مشهور است. و التنویر فی معانی التفسیر. ( از روضات الجنات چ سنگی ص 591 ).
گهرفتال شد این دیده از جفای کسی
که بود نزد من او را تمام ریز فتال (؟).
شاه سار.
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد؟
فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال .
ازرقی .
|| (ن مف مرخم ) ازجای برکنده . (فرهنگ اسدی ). || نونشانده . (برهان ).
فتال . [ ف َت ْ تا ] (اِخ ) خلیل بن محمدبن ابراهیم بن منصور دمشقی . او راست : شرح بر الدر المختار، شرح بر دلائل الاسرار و لامیه ٔ ابن الوردی و تألیفات دیگر. وی به سال 1186 هَ .ق . در شهر دمشق درگذشت . (از اعلام زرکلی ج 1 ص 299).
فتال . [ ف َت ْ تا ] (ع ص ) مبالغت درفَتْل . (اقرب الموارد). رجوع به فَتْل شود. || کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله میکند. (از اقرب الموارد). || (اِ) هزاردستان . (منتهی الارب ). بلبل . (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۲. فتالنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): گهرفتال، جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد / فروغ خنجر الماسْ فعل مغزْفتال (ازرقی: ۴۹ ).
۱. بسیارتاب دهنده.
۲. ریسمان تاب.
۳. (اسم ) (زیست شناسی ) بلبل، هزاردستان.
۱. بسیارتابدهنده.
۲. ریسمانتاب.
۳. (اسم) (زیستشناسی) بلبل؛ هزاردستان.
۱. = فتالیدن
۲. فتالنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گهرفتال، ◻︎ جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد / فروغ خنجر الماسْفعل مغزْفتال (ازرقی: ۴۹).