( اسم ) ۱ - قاطع برنده ۲ - شکننده کوبنده .
قامع
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(مِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) قاطع . ۲ - شکننده ، کوبنده . ۳ - (ص . ) رازدار.
لغت نامه دهخدا
قامع. [ م ِ ] ( ع ص ) قاطع. برنده. بندکننده. برکننده : هو [ الحصرم ] عاقل للبطن و قامع للمرة و الدم. ( ابن بیطار ). رب الحصرم قامع للدم و الصفراء. ( ابن بیطار ). || شکننده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). خوارگرداننده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). کوبنده. ( آنندراج ) :
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو نافع مؤمن شدی او قامع کفار.
قامع اوج اختر پنجم.
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو نافع مؤمن شدی او قامع کفار.
سنائی.
ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم.
خاقانی.
|| اسب که یکی از زانوهای آن ورم کرده باشد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
۱. برنده.
۲. شکننده.
۳. کوبنده.
۴. خوارکننده.
۲. شکننده.
۳. کوبنده.
۴. خوارکننده.
کلمات دیگر: