(فَ غَ ) (اِ. ) ۱ - جوی آب . ۲ - خشک رود، جایی که آب از آن گذشته و مقدار کمی آب به جا مانده باشد. ۳ - گودال ، آبگیر.
فرغر
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
فرغر. [ ف َ غ َ ] ( اِ ) در اصل مرکب از: فر ( پیشاوند ) + غر، به معنی تر کردن مأخوذ از غر یا غری سانسکریت.( حاشیه برهان چ معین ). خشک رودی را گویند که سیلاب از آنجا گذشته باشد و در هر جایی از آن قدری آب ایستاده باشد و به معنی جوی آب هم آمده است و شَمَر را نیزگویند که عربان غدیر خوانند. ( برهان ). آبی که از رود جدا شود و آبدانی گردد. ( فرهنگ اسدی ) :
از آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا تویی و من فرغر .
آستین بود ز خون مژه همچون فرغر.
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر.
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها.
که هر شیب چون فرغری شد ز خون.
دریا به پیش خاطر او فرغر.
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
در او هفت دریا بود هفت فرغر.
چو صندل است به جوی و به فرغر اندر آب.
نشیبش ز اشکم چو آغار و فرغر.
هواش فرغرو دریا سحاب و که صحراست.
زانسان که هرکه گفت نکردند باورش.
از آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا تویی و من فرغر .
فرخی.
از غم رفتن او خسته دلان را شب و روزآستین بود ز خون مژه همچون فرغر.
فرخی.
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریاچنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر.
فرخی.
به پیش خشم او همواره دوزخها چو کانونهابه پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها.
منوچهری.
فکندند چندان سران سرنگون که هر شیب چون فرغری شد ز خون.
اسدی.
شیران ز بیم خنجر او حیران دریا به پیش خاطر او فرغر.
ناصرخسرو.
ز مدح تو به مدح کس نیازم کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مسعودسعد.
اگر آب تیغ تو در رفتن آیددر او هفت دریا بود هفت فرغر.
ازرقی.
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است چو صندل است به جوی و به فرغر اندر آب.
معزی.
فرازش ز خونم چو کوه طبرخون نشیبش ز اشکم چو آغار و فرغر.
عمعق بخارایی.
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ارض هواش فرغرو دریا سحاب و که صحراست.
انوری.
سالی میان بادیه دیدند فرغری زانسان که هرکه گفت نکردند باورش.
خاقانی.
فرهنگ عمید
۱. جوی کوچکی که آب از آن عبور کرده و آب کمی به جا مانده باشد.
۲. (بن مضارعِ فرغردن ) = فرغردن
۲. (بن مضارعِ فرغردن ) = فرغردن
کلمات دیگر: