لاو
فارسی به انگلیسی
loss
فرهنگ فارسی
به لاو دادن . مفت از چنگ دادن چیزی را : دریغا خان و مان وفرزندان خویش به لاو دادیم . یا به لاو شدن . از دست رفتن لو رفتن : آن عاجز. ضعیفه را از پادشاهی بر آوردی و خان و مان و پادشاهی او به لاو شد و درمانده است .
فرهنگ معین
(اِ. ) خاک سفیدی که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند.
(اِ.) لو. ؛ به ~ دادن : مفت از چنگ دادن چیزی را. ؛ به ~ شدن : از دست رفتن ، لو رفتن .
(اِ.) خاک سفیدی که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند.
لغت نامه دهخدا
شود رواق سپهر از ظلام دوده شب
چو کلبه های عجم شسته در ربیع از لاو.
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لاو و لوس فزایم.
لاو. ( اِ ) لو.
- به لاو دادن ؛ لو دادن. بمفت از چنگ دادن : دریغا خان و مان و فرزندان خویش به لاو دادیم. ( اسکندرنامه نسخه خطی آقای نفیسی ). گفت ملک و پادشاهی اسکندر به آسانی گرفته بودم توبه لاو دادی و چون به لاو دادی او را به خانه خویش بردی و دختربه دو دادی. ( اسکندرنامه نسخه خطی آقای نفیسی ). گفت این زن نادان است نانیکو و پادشاهی بر لاو داد. ( اسکندرنامه نسخه خطی نفیسی ).
- به لاو دادن کسی را ؛ به لو دادن او را. درسپردن او را. سر او فاش کردن.
- به لاو شدن ؛ لو رفتن : آن عاجزه ضعیفه را از پادشاهی برآوردی و خان و مان و پادشاهی او به لاو شد و درمانده است. ( اسکندرنامه ).
شود رواق سپهر از ظلام دوده ٔ شب
چو کلبه های عجم شسته در ربیع از لاو.
شیخ آذری .
|| لاوه . چالیک . چوبی باشد هر دو سر تیز بمقدار یک قبضه که طفلان بدان بازی کنند به این طریق که آن را بر زمین گذارند و چوبی بر سر آن زنند تا بر هوا جهد و در وقت فرو آمدن چوب را بر میان آن زنند تابه دور رود و آن را به عربی قله و چوبی را که بر آن زنند مقلاة خوانند. (برهان ). بازی را گویند که طفلان با دو چوب کنند و به عربی مقلاة خوانند و این همان چالیک بازی است و به هندی گلی دندا گویند. (آنندراج ). غوک چوب . قلة. قِلی . مقلاء. مِقلی . (منتهی الارب ). الک و دلک . رجوع به الک دلک شود. || لابه و چاپلوسی . (برهان ). لاوه . (جهانگیری ) :
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لاو و لوس فزایم .
سوزنی .
|| لُعاب . (مهذب الاسماء ذیل لغت لعاب ).
لاو. (اِ) لو.
- به لاو دادن ؛ لو دادن . بمفت از چنگ دادن : دریغا خان و مان و فرزندان خویش به لاو دادیم . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی آقای نفیسی ). گفت ملک و پادشاهی اسکندر به آسانی گرفته بودم توبه لاو دادی و چون به لاو دادی او را به خانه ٔ خویش بردی و دختربه دو دادی . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی آقای نفیسی ). گفت این زن نادان است نانیکو و پادشاهی بر لاو داد. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
- به لاو دادن کسی را ؛ به لو دادن او را. درسپردن او را. سر او فاش کردن .
- به لاو شدن ؛ لو رفتن : آن عاجزه ٔ ضعیفه را از پادشاهی برآوردی و خان و مان و پادشاهی او به لاو شد و درمانده است . (اسکندرنامه ).
فرهنگ عمید
= 〈 به لاو دادن
〈 به لاو دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] مفت از دست دادن چیزی؛ لو دادن.
= * به لاو دادن
* به لاو دادن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] مفت از دست دادن چیزی، لو دادن.
= لابه
گل سفیدی که با آن دیوار خانه را سفید میکردند.
لابه#NAME?
دانشنامه عمومی
لاو (بازیکن فوتبال)
لاو (دهانه)
لاو (فرانسه)
لاو (گروه موسیقی)
لاو (مبارکه)
این روستا در دهستان طالخونچه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۳۲ نفر (۶۳خانوار) بوده است.
نوعی آواز رپ که خواننده در آن از محبوبش می گوید و از عشقی که به او دارد.