پنبه , نخ , پارچه نخي , باپنبه پوشاندن
قطن
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) پنبه . یا قطن آمریکی . یکی از گونه های پنبه که به نام پنبه آمریکایی مشهور است . یا قطن مصری . یکی از گونه های پنبه که به نام پنبه مصری مشهور است .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
قطن . [ ق ُ طُ ] (ع اِ) ج ِ قطین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قطین شود. || ج ِ قِطان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قطان شود.
قطن. [ ق ُ طُ ] ( ع اِ ) پنبه.( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قُطْن شود.
قطن. [ ق ُ طُن ن ] ( ع اِ ) پنبه. ( منتهی الارب ). و آن از درختهای صغار است و گاهی کلان باشد و تا بیست سال باقی بماند. ( آنندراج ) :
کأن مجری دمعهاالمستن
قُطُنﱡه ُ من اجود القطن.
قطن. [ ق َ ن َ ] ( ع اِ فعل ) قَطْن َ عبداﷲ درهم ؛ ای حسبه ، و این لغتی است در قط ( اقرب الموارد )؛ به معنی یک درهم برای عبداﷲ بس است.
قطن. [ ق َ طَ ] ( ع مص ) منحنی شدن. ( اقرب الموارد ): قطن ظهره قطناً؛ منحنی شد پشت او.( اقرب الموارد ). || ( اِ ) میان دو ران. ( منتهی الارب ). مابین الورکین الی عجب الذنب. ( اقرب الموارد ). و صاحب العین گوید: المواضع العریض بین الثبج و العجز. ( معجم البلدان ). || دمغزه مرغ. ( منتهی الارب ). اصل ذنب الطائر. ( اقرب الموارد ). || آنچه از پشت انسان منحدر و سپس مستوی بود . ( اقرب الموارد ). یکی از چهار قسمت صلب تحت ظهر و فوق عجز. ( یادداشت مؤلف ).
قطن. [ ق ُ طُ ] ( ع اِ ) ج ِ قطین. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قطین شود. || ج ِ قِطان. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قطان شود.
قطن. [ ق َ طَ ] ( اِخ ) موضعی است در سرزمین شربه. ( معجم البلدان ).
قطن. [ ق َ طَ ] ( اِخ ) کوهی است بنی اسد را. ( منتهی الارب ). و امرءالقیس در توصیف ابر از آن نام میبرد آنجا که گوید :
اصاح تری برقاً اریک ومیضه
کلمع الیدین فی حبی مکلل...
علی قطن بالشیم ایمن صوبه
و ایسره علی الستار فیذبل.
اصمعی گوید: مابین فواره و مغرب کوهی است به نام قطن از بنی عبس که آبهائی به نام های مختلف از آن جاری است ، و ابوعبیداﷲ سکونی گوید: کوهی است گرد و از سر آن چشمه هائی سرازیر میشود. از بنی عبس است و بین حاجر و معدن قرار دارد. ( معجم البلدان ).
قطن . [ ق َ طَ ] (اِخ ) ابن کعب . از محدثان است . (منتهی الارب ).
قطن . [ ق َ طَ ] (اِخ ) ابن وهب . از محدثان است . (منتهی الارب ).
قطن . [ ق َ طَ ] (اِخ ) ابن یسیر. از محدثان است . (منتهی الارب ).
کأن ّ مجری دمعهاالمستن
قُطُنﱡه ُ من اجود القطن .
راجز.
و تشدید به خاطر ضرورت شعر است . (اقرب الموارد).
قطن . [ ق َ طَ ] (اِخ ) کوهی است بنی اسد را. (منتهی الارب ). و امرءالقیس در توصیف ابر از آن نام میبرد آنجا که گوید :
اصاح تری برقاً اریک ومیضه
کلمع الیدین فی حبی ّ مکلل ...
علی قطن بالشیم ایمن صوبه
و ایسره علی الستار فیذبل .
اصمعی گوید: مابین فواره و مغرب کوهی است به نام قطن از بنی عبس که آبهائی به نام های مختلف از آن جاری است ، و ابوعبیداﷲ سکونی گوید: کوهی است گرد و از سر آن چشمه هائی سرازیر میشود. از بنی عبس است و بین حاجر و معدن قرار دارد. (معجم البلدان ).
قطن . [ ق َ طَ ] (اِخ ) موضعی است در سرزمین شربه . (معجم البلدان ).
قطن . [ ق َ طَ ] (ع مص ) منحنی شدن . (اقرب الموارد): قطن ظهره قطناً؛ منحنی شد پشت او.(اقرب الموارد). || (اِ) میان دو ران . (منتهی الارب ). مابین الورکین الی عجب الذنب . (اقرب الموارد). و صاحب العین گوید: المواضع العریض بین الثبج و العجز. (معجم البلدان ). || دمغزه ٔ مرغ . (منتهی الارب ). اصل ذنب الطائر. (اقرب الموارد). || آنچه از پشت انسان منحدر و سپس مستوی بود . (اقرب الموارد). یکی از چهار قسمت صلب تحت ظهر و فوق عجز. (یادداشت مؤلف ).
قطن . [ ق َ طَ ](اِخ ) ابن ابراهیم . از محدثان است . (منتهی الارب ).
قطن . [ ق َ طَ] (اِخ ) (غزوه ٔ...) جنگی است که در قطن اتفاق افتادو مسعودبن عروه در آن کشته شد. سردار لشکر رسول خدادر این جنگ سلمةبن عبدالاسدی بود. (معجم البلدان ).
قطن . [ ق َ طَ] (اِخ ) ابن قبیصه . از محدثان است . (منتهی الارب ).
قطن . [ ق َ ن َ ] (ع اِ فعل ) قَطْن َ عبداﷲ درهم ؛ ای حسبه ، و این لغتی است در قط (اقرب الموارد)؛ به معنی یک درهم برای عبداﷲ بس است .
قطن . [ ق ُ ] (ع اِ) پنبه ، و آن از درختهای صغار است و گاه بزرگ شود و تا بیست سال باقی باشد. ضماد برگ آن مطبوخ ، درد مفاصل حار و بارد را نافع و با روغن گل جهت نقرس بی عدیل ، و مغز پنبه دانه ملین مسخن و با سکنجبین در محرورین و با دارچینی در مبرودین به غایت مبهی و روغن تخم آن نافع سرفه و مغص .(منتهی الارب ). اسم جنس است و قطعه ای از آن قطنة است و گاه به اَقطان جمع بسته میشود. (اقرب الموارد).
قطن . [ ق ُ طُ ] (ع اِ) پنبه .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قُطْن شود.