( صفت ) ۱ - ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن : از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر . ( دقیقی ) ۲ - سوزان سوزنده سوزاننده : فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز . ( نظامی )
گدازان
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گدازان. [ گ ُ ] ( نف مرکب ) بخسان. ( صحاح الفرس ). ذائب. ذوب شونده. در حال گداختن. کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. ( از ناظم الاطباء ) :
از آن شکرلبانت اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر.
گدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر.
از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش.
تب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب .
گدازان گشت چون در آب کافور.
گدازانم چو شمع از آب دیده.
گدازان گشته چون در آب شکر.
چون شمعهمی رود گدازان.
دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا.
کز او هر لحظه جزوی میشودکم.
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع.
فروگفت با او سخنهای تیز
گدازان تر از آتش رستخیز.
از آن شکرلبانت اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر.
دقیقی.
ز پیوند و خویشان شده ناامیدگدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
فردوسی.
چون شکرم در آب گدازان ز عشق توتا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر.
عبدالواسع جبلی.
بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش.
خاقانی.
آخر از ریک ، گوهر گدازان چنان شیشه صافی کرده اند. ( کتاب المعارف ).تب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب .
نظامی.
درختی برشده چون گنبد نورگدازان گشت چون در آب کافور.
نظامی.
مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده.
نظامی.
شد از سودای شیرین شور در سرگدازان گشته چون در آب شکر.
نظامی.
از شوق رخت چراغ گردون چون شمعهمی رود گدازان.
عطار.
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا.
کمال الدین اسماعیل.
و یا برف گدازان بر سر کوه کز او هر لحظه جزوی میشودکم.
سعدی.
کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع.
حافظ.
|| سوزان. سوزنده.گدازنده : فروگفت با او سخنهای تیز
گدازان تر از آتش رستخیز.
نظامی.
فرهنگ عمید
۱. در حال گداختن.
۲. سوزان، سوزاننده: فرو گفت با او سخن های تیز/ گدازان تر از آتش رستخیز (نظامی۵: ۹۲۰ ).
۲. سوزان، سوزاننده: فرو گفت با او سخن های تیز/ گدازان تر از آتش رستخیز (نظامی۵: ۹۲۰ ).
کلمات دیگر: