( صفت ) آنچه که در سفیدی مانند کافور باشد : ( خط مشکیش بر آن عارض کافور نهاد چون بدیدم جگرم خون و خون شد چو جگر ) . ( سنائی )
کافورنهاد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کافورنهاد. [ ن ِ / ن َ ] ( ص مرکب ) آنچه که در سفیدی مانند کافور باشد :
خط مشکینش بر آن عارض کافورنهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خون شد چو جگر.
خط مشکینش بر آن عارض کافورنهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خون شد چو جگر.
سنایی.
فرهنگ عمید
۱. دارای طبع و سرشت سرد.
۲. سفید، مانندِ کافور.
۲. سفید، مانندِ کافور.
کلمات دیگر: