لاک پشت
کبز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کبز. [ ک َ ] ( ص ) گنده و سطبر. ( آنندراج ) :
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
کبز. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) ( در لهجه طبری ) لاک پشت. ( یادداشت مؤلف ).
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
مولوی.
جملگی روی زمین سرسبز شدشاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
مولوی.
|| فربه. قوی. ( یادداشت مؤلف ) : زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی.
تا چرد آن بره در صحرای سبزهین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
مولوی ( از آنندراج ).
کبز. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) ( در لهجه طبری ) لاک پشت. ( یادداشت مؤلف ).
کبز. [ ک َ ] (ص ) گنده و سطبر. (آنندراج ) :
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
|| فربه . قوی . (یادداشت مؤلف ) :
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
مولوی .
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
مولوی .
|| فربه . قوی . (یادداشت مؤلف ) :
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی .
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
مولوی (از آنندراج ).
کبز. [ ک َ ب َ ] (اِ) (در لهجه ٔ طبری ) لاک پشت . (یادداشت مؤلف ).
فرهنگ عمید
=گبز
گبز#NAME?
گویش مازنی
/kabez/ لاک پشت
کلمات دیگر: